از صدا سخن عشق ندیدم خوش تریادگاری ک دراین گنبددواربما
از صداے سخن عشـق ندیدم خوش تریادگاری کہ دراین گنبددواربماند...حافظ
نام:رویاے ناتمام
مولف:آرزوروانان
کپی ممنوع!
بہ نام خدا
فصل اول
یک هفته از تابستان گذشته بود.خورشیدتیرماه گرمای خودرا برسرساختمان هاوخیابان هامیتاباندوچون ظهربود هیچکس درکوچه دیده نمیشد،جزتعدادی اتومبیل که گهگاه از خیابان عبورمیکردند.
اغلب مردم ترجیح میدادند این موقع ازروز را درخانه ودر زیر نسیم خنکی که ازکولر می وزید،استراحت کنند و زندگی بگذرانند.
درخانه ماهم طبق معمول،همه درخواب بودند به طرف پنجره ای که به سمت کوچه مشرف بود؛رفتم ونگاهی به منظره خفتان آورآن انداختم ک چون ازسکوت آن خسته شده بودم؛ازآن فاصله گرفتم وترجیح دادم خودم را باخواندن خاطرات بچه ها که برایم نوشته بودند؛سرگرم کنم.سرگرم خواندن بودم که صدای مادرم راشنیدم:
-غزل بیداری،بیاعصرونه بخوریم
-چشم الآن می آیم.
بعدازخوردن عصرانه ازعسل خواستم تاباهم به کتابخانه برویم اوهم قبول کرد.هردوبه راه افتادیم.
خیابان شلوغ و مملوازآدم های جور و واجور بود. گاهی به دیگران برخورد میکردیم و گاهی آرام قدم برمیداشتیم اماتمام اینهانمیتوانست افکارمشموش من را آرام سازد.
عسل تمام مدت صحبت میکرد و من به ضاهرگوش میدادم جون فکرم مشغول کسی بودکه خودش هم نمی دونست واین آزاردهنده بود.
وقتی ازکتابخانه خارج شدیم؛عسل خواست تابامهدی تماس بگیرد.هردوبه طرف باجه تلفن راه افتادیم بین راه به اوگفتم:
-من روی این نیمکت میشینم...
وبادست اشاره ای به نیمکت پارک کردم و راه افتادم.
نسیم گرمی وزیدن گرفت.عطریاس وگل سرخ درهوا پیچیده بود و عطر گل هارا شامه انسان غلغلک می داد.تنهاچیزی که سکوت رامیشکست،صدای پچه هایی بود که بدون هیچ نگرانی مشغول بازی بودند.
درافکارخود غرق بودم که عسل دستی برشانه ام زدوگفت:
-چیه توفکری؟
-هیچی،داشتم به این بچه هانگاه میکردم که چقدرساده بدون هیچ نگرانی بازی میکنن وغمی هم ندارن...
-مگه تو،غم داری؟
-نه بابا ...بیخیال بریم؟
-بریم.
نام:رویاے ناتمام
مولف:آرزوروانان
کپی ممنوع!
بہ نام خدا
فصل اول
یک هفته از تابستان گذشته بود.خورشیدتیرماه گرمای خودرا برسرساختمان هاوخیابان هامیتاباندوچون ظهربود هیچکس درکوچه دیده نمیشد،جزتعدادی اتومبیل که گهگاه از خیابان عبورمیکردند.
اغلب مردم ترجیح میدادند این موقع ازروز را درخانه ودر زیر نسیم خنکی که ازکولر می وزید،استراحت کنند و زندگی بگذرانند.
درخانه ماهم طبق معمول،همه درخواب بودند به طرف پنجره ای که به سمت کوچه مشرف بود؛رفتم ونگاهی به منظره خفتان آورآن انداختم ک چون ازسکوت آن خسته شده بودم؛ازآن فاصله گرفتم وترجیح دادم خودم را باخواندن خاطرات بچه ها که برایم نوشته بودند؛سرگرم کنم.سرگرم خواندن بودم که صدای مادرم راشنیدم:
-غزل بیداری،بیاعصرونه بخوریم
-چشم الآن می آیم.
بعدازخوردن عصرانه ازعسل خواستم تاباهم به کتابخانه برویم اوهم قبول کرد.هردوبه راه افتادیم.
خیابان شلوغ و مملوازآدم های جور و واجور بود. گاهی به دیگران برخورد میکردیم و گاهی آرام قدم برمیداشتیم اماتمام اینهانمیتوانست افکارمشموش من را آرام سازد.
عسل تمام مدت صحبت میکرد و من به ضاهرگوش میدادم جون فکرم مشغول کسی بودکه خودش هم نمی دونست واین آزاردهنده بود.
وقتی ازکتابخانه خارج شدیم؛عسل خواست تابامهدی تماس بگیرد.هردوبه طرف باجه تلفن راه افتادیم بین راه به اوگفتم:
-من روی این نیمکت میشینم...
وبادست اشاره ای به نیمکت پارک کردم و راه افتادم.
نسیم گرمی وزیدن گرفت.عطریاس وگل سرخ درهوا پیچیده بود و عطر گل هارا شامه انسان غلغلک می داد.تنهاچیزی که سکوت رامیشکست،صدای پچه هایی بود که بدون هیچ نگرانی مشغول بازی بودند.
درافکارخود غرق بودم که عسل دستی برشانه ام زدوگفت:
-چیه توفکری؟
-هیچی،داشتم به این بچه هانگاه میکردم که چقدرساده بدون هیچ نگرانی بازی میکنن وغمی هم ندارن...
-مگه تو،غم داری؟
-نه بابا ...بیخیال بریم؟
-بریم.
- ۴۳۶
- ۱۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط