𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕①
𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕①
یک ماهی از طلاق پدرومادرش میگذشت.....
دیگه عادت کرده بود البته خوشحال بود چون دیگه با صدای جیغ و داد بیدار نمیشد
مادرش رئیس یه شرکت بزرگه که کل زندگیش تو یک کلمه خلاصه میشه"شرکت"
براش مهم نبود دخترش چیکار میکنه نمیکنه میخوره نمیخوره زندس مردس اما اگه پای نمرات درسیش وسط بود همه کسش میشد نمرش پایین ۲۰ میشد دنیا و آتیش میزد
دیوا دیگه مطمعن شده بود که جایی تو قلب مادرش نداره پس اون تصمیم رو گرفت
"مادر"
"بذار برای بعد"
"چیزه خاصی نیست فقط تصمیم دارم برم دگو"
"باشه فردا برات بلیط میگیرم برو"
"باشه ممنون"
دیوا دلش میخواست مادرش جلوش رو بگیره بگه نرو دخترم من بدون تو میمیرم اما گفت باشه و بدون هیچ توجه ای به کارش ادامه داد
دیوا به سمت اتاقش حرکت کرد
خودش رو روی تختش پرت کرد و شروع به فک کردن کرد
فکر اینکه چطوری باید به پدرش بگه
و چطوری با برادر ناتنیش و نامادریش زندگی کنه
از فکر کردن خسته شد موبایلش رو از روی میز کنار تختش برداشت و شماره پدرش رو گرفت
*مکالمه دیوا با پدرش*
"سلام بابا"
"سلام چیشده"
"چیزه امممم"
"مِم مِم نکن بگو"
"بابا من میخوام بیام پیش تو زندگی کنم"
"چی چرا؟"
"همینطوری"
"با...باشه"
"من فردا میام"
"باشه میام دنبالت"
"ممنون خدافظ"
*پایان مکالمه*
دیوا خوب میدونست که پدرش اصلا دوست نداره بره اونجا اما الان اصلاحی پدرش براش مهم نبود
فقط دلش میخواست از این زندان نجات پیدا کنه
چمدون قرمز رنگش رو از زیر تخت بیرون اورد و لباساش رو دونه دونه توی چمدونش گذاشت و کوله پشتی قرمزش رو هم از کمدش بیرون اورد و کتابش رو توش گذاشت
نگاهی به نقطه دوری کرد و نزدیک میز تحریرش شد از روی میز دستبندی که مادرش بهش داد رو گرفت چند دقیقه ای بهش خیره شد و بعد تو دستش گذاشت
دوباره خودش رو روی تخت پرت کرد انقدر خسته بود سریع خوابش برد
صبح.....
با آلارم گوشیش بیدار شد دستی به صورتش کشید و با بی حوصلگی به سمت دستشویی قدم برداشت تا کارهای لازم رو انجام بده
بعد از اینکه کارهاش رو انجام داد و لباسش رو عوض کرد و چمدونش رو گرفت رفت پیش مادرش
"مامان من آمادم"
"خوبه من کار دارم برات تاکسی گرفتم خودت برو تا فرودگاه"
"باشه خداحافظ"
دیوا دلش میخواست مادرش بغلش کنه اما نه نکرد
سوار ماشین شد و مقصدش رو بیان کرد
سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد و هندزفریش رو گذاشت تو گوشش و آهنگ مورد علاقش رو پلی کرد و به بیرون خیره شد
یعنی دلش برای سئول تنگ میشه؟
بلاخره بعداز یه ترافیک سنگین به فرودگاه رسید
سوار هواپیماش شد
𝑳𝒊𝒌𝒆:30
𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕:25
یک ماهی از طلاق پدرومادرش میگذشت.....
دیگه عادت کرده بود البته خوشحال بود چون دیگه با صدای جیغ و داد بیدار نمیشد
مادرش رئیس یه شرکت بزرگه که کل زندگیش تو یک کلمه خلاصه میشه"شرکت"
براش مهم نبود دخترش چیکار میکنه نمیکنه میخوره نمیخوره زندس مردس اما اگه پای نمرات درسیش وسط بود همه کسش میشد نمرش پایین ۲۰ میشد دنیا و آتیش میزد
دیوا دیگه مطمعن شده بود که جایی تو قلب مادرش نداره پس اون تصمیم رو گرفت
"مادر"
"بذار برای بعد"
"چیزه خاصی نیست فقط تصمیم دارم برم دگو"
"باشه فردا برات بلیط میگیرم برو"
"باشه ممنون"
دیوا دلش میخواست مادرش جلوش رو بگیره بگه نرو دخترم من بدون تو میمیرم اما گفت باشه و بدون هیچ توجه ای به کارش ادامه داد
دیوا به سمت اتاقش حرکت کرد
خودش رو روی تختش پرت کرد و شروع به فک کردن کرد
فکر اینکه چطوری باید به پدرش بگه
و چطوری با برادر ناتنیش و نامادریش زندگی کنه
از فکر کردن خسته شد موبایلش رو از روی میز کنار تختش برداشت و شماره پدرش رو گرفت
*مکالمه دیوا با پدرش*
"سلام بابا"
"سلام چیشده"
"چیزه امممم"
"مِم مِم نکن بگو"
"بابا من میخوام بیام پیش تو زندگی کنم"
"چی چرا؟"
"همینطوری"
"با...باشه"
"من فردا میام"
"باشه میام دنبالت"
"ممنون خدافظ"
*پایان مکالمه*
دیوا خوب میدونست که پدرش اصلا دوست نداره بره اونجا اما الان اصلاحی پدرش براش مهم نبود
فقط دلش میخواست از این زندان نجات پیدا کنه
چمدون قرمز رنگش رو از زیر تخت بیرون اورد و لباساش رو دونه دونه توی چمدونش گذاشت و کوله پشتی قرمزش رو هم از کمدش بیرون اورد و کتابش رو توش گذاشت
نگاهی به نقطه دوری کرد و نزدیک میز تحریرش شد از روی میز دستبندی که مادرش بهش داد رو گرفت چند دقیقه ای بهش خیره شد و بعد تو دستش گذاشت
دوباره خودش رو روی تخت پرت کرد انقدر خسته بود سریع خوابش برد
صبح.....
با آلارم گوشیش بیدار شد دستی به صورتش کشید و با بی حوصلگی به سمت دستشویی قدم برداشت تا کارهای لازم رو انجام بده
بعد از اینکه کارهاش رو انجام داد و لباسش رو عوض کرد و چمدونش رو گرفت رفت پیش مادرش
"مامان من آمادم"
"خوبه من کار دارم برات تاکسی گرفتم خودت برو تا فرودگاه"
"باشه خداحافظ"
دیوا دلش میخواست مادرش بغلش کنه اما نه نکرد
سوار ماشین شد و مقصدش رو بیان کرد
سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد و هندزفریش رو گذاشت تو گوشش و آهنگ مورد علاقش رو پلی کرد و به بیرون خیره شد
یعنی دلش برای سئول تنگ میشه؟
بلاخره بعداز یه ترافیک سنگین به فرودگاه رسید
سوار هواپیماش شد
𝑳𝒊𝒌𝒆:30
𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕:25
۱۵.۳k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.