فصل شب دردناک
فصل۲ |شب دردناک|
پارت ۱۱۳
نزدیک های ظهر شد وقت ناهار شد تقی به در زده شد و بک هیون وارد اتاق شد
بک هیون : خانم بداخلاق بریم ناهار بخوریم
ات : حتما اقا کله پوک
هر دو خنده ای کردن و دختره از پشت میز بلند شد کیف مشکی رنگش را برداشت و سمته بک هیون رفت هر دو با هم از اتاق خارج شدن و با دیدن کارمندان و شلوغی تعجب کرده گفت ..... ات : چی شده ؟
بک هیون: نمیدونم راستش ... اصلا بریم بپرسیم....... هر دو سمته مدیر شرکت رفتن با دیدن جعبه ای که دستش بود دختره شوکه پرسید
ات : آقا مدیر کجا میرید ؟
مدیر : راستش میگن باید استفا بدم چون رئس شرکت دستو دادن
ات : چی پدر ... چرا .
مدیر : منم چیزه زیادی نمیدونم فقد گفتن مدیر سابق میان فعلا.. دیگه برم
دختره شوکه کیفش از دستش افتاد و خیره به گوشی ای شده بود ( یعنی قراره واقعا جونکوک بیاد ) در دلش غوغا به پا شده بود بک هیون نگران دست ات را گرفت و گفت
بک هیون : ات عزیزم خوبی
ات : ب...بک هیون ... یعنی قراره جونکوک بیاد
بک هیون با حالت چهره شوکه خنده ای زوری کرد و گفت
بک هیون : چی منظورت چیه ... مگه مدیر سابق جونکوک بود ؟
دختره در حالی که افکارش او را خوشحال کرده بود و از اینکه دیگه اون انتظار ها به پایان رسیده بود رود گوشی اش را برداشت و سمته مادر شوهرش را گرفت ... بعد از چندیدن بوق صدا مادر شوهرش را شنید
خانم/ج: دخترم ... سلام
ات : مادر ... این حقیقت داره که جونکوک قراره بیاد
خانم/ج: امم بله دخترم ببخشید سرم خیلی شلوغ بود نتونستم بهت خبر بدم
ات : باورم نمیشه خیلی حوشحالم
خانم/ج: میدونم ... خب برات خیلی خوشحالم ولی تو هم برو آماده شو برایه امشب بیا اینحا حتما جونکوک نمیدونه که تنها زندگی میکنی
ات : ب...باشه مادر
گوشی را از رو گوش اش برداشت و روبه بک هیون کرد بدونه هیچ معطلی دست هایش را دوره گردن بک هیون حلقه کرد و سفت بغلش گرفت بک هیون با اینکه ناراحت بود و دلیله ناراحتی اش معلومه
دست هایش را دوره کمره دختره حلقه گرفت
ات : باورم نمیشه بلخره میاد
بک هیون: آره دیگه میاد ... برو زود باش برایه شب آمادهشو
دختره زود از بک هیون جدا شد و قدم برداشت با صدا بک هیون چرخید
بک هیون : کیف رو جا گذاشتی
ات : اییی هواس نمونده برام
سمته بک هیون رفت و کیف را ازش گرفت ...
پارت ۱۱۳
نزدیک های ظهر شد وقت ناهار شد تقی به در زده شد و بک هیون وارد اتاق شد
بک هیون : خانم بداخلاق بریم ناهار بخوریم
ات : حتما اقا کله پوک
هر دو خنده ای کردن و دختره از پشت میز بلند شد کیف مشکی رنگش را برداشت و سمته بک هیون رفت هر دو با هم از اتاق خارج شدن و با دیدن کارمندان و شلوغی تعجب کرده گفت ..... ات : چی شده ؟
بک هیون: نمیدونم راستش ... اصلا بریم بپرسیم....... هر دو سمته مدیر شرکت رفتن با دیدن جعبه ای که دستش بود دختره شوکه پرسید
ات : آقا مدیر کجا میرید ؟
مدیر : راستش میگن باید استفا بدم چون رئس شرکت دستو دادن
ات : چی پدر ... چرا .
مدیر : منم چیزه زیادی نمیدونم فقد گفتن مدیر سابق میان فعلا.. دیگه برم
دختره شوکه کیفش از دستش افتاد و خیره به گوشی ای شده بود ( یعنی قراره واقعا جونکوک بیاد ) در دلش غوغا به پا شده بود بک هیون نگران دست ات را گرفت و گفت
بک هیون : ات عزیزم خوبی
ات : ب...بک هیون ... یعنی قراره جونکوک بیاد
بک هیون با حالت چهره شوکه خنده ای زوری کرد و گفت
بک هیون : چی منظورت چیه ... مگه مدیر سابق جونکوک بود ؟
دختره در حالی که افکارش او را خوشحال کرده بود و از اینکه دیگه اون انتظار ها به پایان رسیده بود رود گوشی اش را برداشت و سمته مادر شوهرش را گرفت ... بعد از چندیدن بوق صدا مادر شوهرش را شنید
خانم/ج: دخترم ... سلام
ات : مادر ... این حقیقت داره که جونکوک قراره بیاد
خانم/ج: امم بله دخترم ببخشید سرم خیلی شلوغ بود نتونستم بهت خبر بدم
ات : باورم نمیشه خیلی حوشحالم
خانم/ج: میدونم ... خب برات خیلی خوشحالم ولی تو هم برو آماده شو برایه امشب بیا اینحا حتما جونکوک نمیدونه که تنها زندگی میکنی
ات : ب...باشه مادر
گوشی را از رو گوش اش برداشت و روبه بک هیون کرد بدونه هیچ معطلی دست هایش را دوره گردن بک هیون حلقه کرد و سفت بغلش گرفت بک هیون با اینکه ناراحت بود و دلیله ناراحتی اش معلومه
دست هایش را دوره کمره دختره حلقه گرفت
ات : باورم نمیشه بلخره میاد
بک هیون: آره دیگه میاد ... برو زود باش برایه شب آمادهشو
دختره زود از بک هیون جدا شد و قدم برداشت با صدا بک هیون چرخید
بک هیون : کیف رو جا گذاشتی
ات : اییی هواس نمونده برام
سمته بک هیون رفت و کیف را ازش گرفت ...
- ۲۱.۶k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط