فصل شب دردناک
فصل۲ |شب دردناک|
پارت ۱۱۲
ات : مگه من مدیر برنامه شما هستم
بک هیون : ایشششش دختره پرو
ات : پسره احمق
بک هیون: احمق خودتی صبر کن شوهرت بیاد شکایت ترو بهش بگم
ات : الکی حرف نزن بک هیون
بک هیون صاف ایستاد و آرنج دستش را گذاشت رو شانه دختره و با چشم های ریزی بهش خیره شد و مرموزانه گفت
بک هیون: بگو ببینم فراموشش کردی ؟
دختره پوزخندی زد و روبه بک هیون کرد ..... ات : هوووییی معلومه که فراموشش کردم
شانش را پایین کشید و دست بک هیون افتاد و دختره با حرص بهش خیره شد بک هیون کسی بود که تو این همه مدت تنهاش نگذاشته بود و بیشتر از دوست با هم بودن
بک هیون نگاهش را تو صفحه گوشی دوخت لب پایین اش را گاز گرفت و از این دختره خوشحال تر شد ( معلومه که فراموشش کردم ) این حرف باعث هزاران خوشحالی اش میشد
از آسانسور بیرون رفتن و با هول دادن ات بک هیون با سرعت سمته در رفت دختره عصبی شد و به دنبال بک هیون رفت از در شیشه ای بیرون رفتن و بک هیون اول سوار ماشینش شد دختره بلافاصله سوار ماشین خودش شد و هر دو با سرعت سمته جاده حرکت کردن درست مثل هر روز با مسابقه به شرکت میرفتن کمی بک هیون جلو میزد کمی هم ات به هرحال امروز برنده ات بود ماشین جلو شرکت ایستاد و با پرت کردن سوئج به سمته نگهبان وارد شرکت شد هادا را جلو در دید بدونه اینکه وایسته قدم هایش را تند تر برداشت و هادا به دنبالش راهی شد
هادا : خانم امروز دیر کردین
ات : آره درسته مگه تو جی کی رو نمیشناسی
هادا : وای معلومه که میشناسم ... لوس و شیطونه
ات : خب جلسه های امروز خیلی مهمه نه ..
هادا : بله درسته خانم با ایمیل ها پرژه های دیروز رو براتون فرستادن ولی شما چک نکردین
ات : باشه هادا میریم چک میکنم
وارد اتاق اش شد و بعد از کشید پالتو مشکی اش رو صندلی اش پهن کرد و سمته پنجره رفت مثل همیشه به گلدون خیره شد....
ات : امروز از روز های فقد پژمرده تر شدی چرا ...؟ نکنه امروز یارت بهت نرسیده هم وقتی به گیاه آب میتونه کمک کنه تا زنده بمونه پس حتما یار میشه ... یاری که هر کس قدرش رو نمیدونه ...
نگاهش را به بیرون دوخت باز هم همان افکارش .... ( من میتونستم اون دو سال پیش زمان رو تعغیر بدم من میتونستم . فقد کافی بود با جونکوک درست رفتار. کنم و به راه درست ای میبردمش همش تقصیره خوده منه )
از جلو پنچره کنار رفت و سمته صندلی جلو میز رفت و نشست..... دل تنگ اخم های رو پیشانی شوهرش بود دل تنگ خنده های قائم ای که میکرد شده بود
اشک هایش تو چشم هایش جم شد کی قرار بود این دلتنگی ها رفع شه یا نه ....
ببینید چه ادمین خوبی دارین خوش به حال شما .. با اینکه شرط ها نرسیده بود ولی بازم گذاشتم
پارت ۱۱۲
ات : مگه من مدیر برنامه شما هستم
بک هیون : ایشششش دختره پرو
ات : پسره احمق
بک هیون: احمق خودتی صبر کن شوهرت بیاد شکایت ترو بهش بگم
ات : الکی حرف نزن بک هیون
بک هیون صاف ایستاد و آرنج دستش را گذاشت رو شانه دختره و با چشم های ریزی بهش خیره شد و مرموزانه گفت
بک هیون: بگو ببینم فراموشش کردی ؟
دختره پوزخندی زد و روبه بک هیون کرد ..... ات : هوووییی معلومه که فراموشش کردم
شانش را پایین کشید و دست بک هیون افتاد و دختره با حرص بهش خیره شد بک هیون کسی بود که تو این همه مدت تنهاش نگذاشته بود و بیشتر از دوست با هم بودن
بک هیون نگاهش را تو صفحه گوشی دوخت لب پایین اش را گاز گرفت و از این دختره خوشحال تر شد ( معلومه که فراموشش کردم ) این حرف باعث هزاران خوشحالی اش میشد
از آسانسور بیرون رفتن و با هول دادن ات بک هیون با سرعت سمته در رفت دختره عصبی شد و به دنبال بک هیون رفت از در شیشه ای بیرون رفتن و بک هیون اول سوار ماشینش شد دختره بلافاصله سوار ماشین خودش شد و هر دو با سرعت سمته جاده حرکت کردن درست مثل هر روز با مسابقه به شرکت میرفتن کمی بک هیون جلو میزد کمی هم ات به هرحال امروز برنده ات بود ماشین جلو شرکت ایستاد و با پرت کردن سوئج به سمته نگهبان وارد شرکت شد هادا را جلو در دید بدونه اینکه وایسته قدم هایش را تند تر برداشت و هادا به دنبالش راهی شد
هادا : خانم امروز دیر کردین
ات : آره درسته مگه تو جی کی رو نمیشناسی
هادا : وای معلومه که میشناسم ... لوس و شیطونه
ات : خب جلسه های امروز خیلی مهمه نه ..
هادا : بله درسته خانم با ایمیل ها پرژه های دیروز رو براتون فرستادن ولی شما چک نکردین
ات : باشه هادا میریم چک میکنم
وارد اتاق اش شد و بعد از کشید پالتو مشکی اش رو صندلی اش پهن کرد و سمته پنجره رفت مثل همیشه به گلدون خیره شد....
ات : امروز از روز های فقد پژمرده تر شدی چرا ...؟ نکنه امروز یارت بهت نرسیده هم وقتی به گیاه آب میتونه کمک کنه تا زنده بمونه پس حتما یار میشه ... یاری که هر کس قدرش رو نمیدونه ...
نگاهش را به بیرون دوخت باز هم همان افکارش .... ( من میتونستم اون دو سال پیش زمان رو تعغیر بدم من میتونستم . فقد کافی بود با جونکوک درست رفتار. کنم و به راه درست ای میبردمش همش تقصیره خوده منه )
از جلو پنچره کنار رفت و سمته صندلی جلو میز رفت و نشست..... دل تنگ اخم های رو پیشانی شوهرش بود دل تنگ خنده های قائم ای که میکرد شده بود
اشک هایش تو چشم هایش جم شد کی قرار بود این دلتنگی ها رفع شه یا نه ....
ببینید چه ادمین خوبی دارین خوش به حال شما .. با اینکه شرط ها نرسیده بود ولی بازم گذاشتم
- ۲۷.۷k
- ۲۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط