″بوسه ی خونین″
اون شب،بعد از جشن تولدش قرار بود من شبو پیشش بمونم. وقتی همه داشتن کم کم به خونه هاشون میرفتن مردی سیاهپوش از در خونه داخل اومد که تفنگ همراهش داشت، تفنگ رو به سمتش گرفت و به سرش شلیک کرد. خون همه جا ریخته بود و من ماتم برده بود. همه داشتن جیغ میزدن و فرار میکردن ولی من هنوزم یه گوشه ایستاده بودم داشتم تن خونی کَسی رو تماشا میکردم. قرار بود اون شب قشنگترین شب برای اون باشه ولی الان اون مرده. دقیقا شب تولد 24 سالگیش. همونجور که به صورت کَسی خیره شده بودم، یکی یکی خاطراتمون از جلوی چشمام رد میشدن. اولین دفعه ای که همو بوسیدیم و اون از خجالت سرخ شده بود،همه اون روزایی که با هم سر قرار میرفتیم،وقتایی که موهام به هم ریخته بودن و اون کش موی آبی رنگش رو از توی موهاش بیرون میاورد و موهای منو باهاش میبست. همه اون خاطرات خیلی غیرواقعی به نظر میرسیدن، چون اون الان روی زمین افتاده بود و دیگه نمیتونست نفس بکشه. این فکر که دیگه نمیتونستم صدای نفس کشیدنشو موقع بوسیدنش بشنوم، لرزه به تنم انداخت.
لحظه ای چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم. اروم روی زمین خزیدم و به سمتش رفتم. دستمو روی گونهش گذاشتم تا گرمای همیشگیش رو حس کنم. اون گرم بود ولی نه به خاطر گرمای بدنش،بلکه به خاطر خونی که روی گونههاش سرازیر بود. اهسته لبم رو روی پیشونیش گذاشتم. اون اخرین دفعه ای بود که لبهای من صورتش رو لمس کردن.
لحظه ای چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم. اروم روی زمین خزیدم و به سمتش رفتم. دستمو روی گونهش گذاشتم تا گرمای همیشگیش رو حس کنم. اون گرم بود ولی نه به خاطر گرمای بدنش،بلکه به خاطر خونی که روی گونههاش سرازیر بود. اهسته لبم رو روی پیشونیش گذاشتم. اون اخرین دفعه ای بود که لبهای من صورتش رو لمس کردن.
۱.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.