چشم هایت را ببند
چشم هایت را ببند
بر ارابه خیالت سوار شو
و اسب سپید رویایت را به شیهه در آر
حال گوش هایت را تیز کن
صدای سُم مرکبت را بر دشت عمیق احساست می شنوی؟
نسیم اندیشه را ، بر گونه دلت حس می کنی که چه هوس انگیز خیالِ خواستنی روحت را جوار گوشت نجوا می کند؟
حسِ بی وزنی نشات یافته از رهایی جسم اسیر در مکان را لمس میکنی که خرامان خرامان در آخرین سلول های مخیله ات رسوخ می کند؟
آن سایه های دور و نامفهوم را می بینی که شتابان سویت دویدن گرفته اند؟
اکنون زمان موعود است؛
افسار اسب پندارت را بکش، ارابه ذهنت را متوقف کن و پای دلت را بر زمین تصورت نه.
نرمی گیاهان سبز را کف پاهای عریانت حس می کنی؟
عطر گل های وحشی بهاری را چه طور؟
دور تا دورت را بنگر و بهار را لمس کن.
پاهایت را به دویدن وا دار؛
چشم هایت را از دیدنی ها سیراب کن؛
دمی عمیق کش و آنچه از بهترین های فضاست در ریه هایت ذخیره دار
روی قالیچه هزار رنگ بهار دراز بکش ، رو به آسمان آبی بی انتها؛
و بگذار لمس نوازشگرِ دستِ آفتاب میزبان صورتت گردد.
آنجا را نگاه کن ، مسافران بهار را می بینی؟ نمی خواهی برای پرستوهای مهمان دستی تکان دهی؟
حال همان طور خوابیده ، غلتی بزن بگذار جانت با جانِ زمین لمس شود
لختی چشم های دلت را ببند و در عمق رویایت عمیق تر شو؛
گوش هایت تیز تر که شد ، پر زدن پروانه ها را کنارت خواهی شنید
وز وز زنبورهای عسل بالای سرت را
و نجوای سحر آمیز نسیم قصه گو را
پلک هایت را باز کن؛
آن ابر بزرگ بالای سرت را ببین
چقدر به مرکب خیالت شبیه است!
برخیز ، صدایش بزن ، بلند و رسا.
جهیدنش را ببین ؛
بال های گسترانیده اش را که بالا و پایین می رود.
و ثانیه ای بعد...
مقابلت آن هیبت زیبا را می بینی
سوار شو ، اسبِ خیالت تو را از آسمان افکارت بر زمین حقیقی ات خواهد برد ، در کسری از ثانیه.
صدف چشم هایت را باز کن ، مروارید مردمکت را بچرخان و وجودت را پایش کن.
اکنون ، این لحظه ، در این دم ؛
وهم شیرینت پایان یافته است اما ...
آن لبخند گشوده بر پهنه صورتت
گویا هنوز شیرینی سفر را مزه مزه می کند.
#بهار #نوروز #عید #مطالب_زیبا #مطالب_انگیزشی #مطالب_ناب #جملات_زیبا #جملات_الهام_بخش #انرژی_مثبت #حس_خوب #دلنوشته #متن_ادبی
#استوری #عاشقانه #عکس_نوشته
بر ارابه خیالت سوار شو
و اسب سپید رویایت را به شیهه در آر
حال گوش هایت را تیز کن
صدای سُم مرکبت را بر دشت عمیق احساست می شنوی؟
نسیم اندیشه را ، بر گونه دلت حس می کنی که چه هوس انگیز خیالِ خواستنی روحت را جوار گوشت نجوا می کند؟
حسِ بی وزنی نشات یافته از رهایی جسم اسیر در مکان را لمس میکنی که خرامان خرامان در آخرین سلول های مخیله ات رسوخ می کند؟
آن سایه های دور و نامفهوم را می بینی که شتابان سویت دویدن گرفته اند؟
اکنون زمان موعود است؛
افسار اسب پندارت را بکش، ارابه ذهنت را متوقف کن و پای دلت را بر زمین تصورت نه.
نرمی گیاهان سبز را کف پاهای عریانت حس می کنی؟
عطر گل های وحشی بهاری را چه طور؟
دور تا دورت را بنگر و بهار را لمس کن.
پاهایت را به دویدن وا دار؛
چشم هایت را از دیدنی ها سیراب کن؛
دمی عمیق کش و آنچه از بهترین های فضاست در ریه هایت ذخیره دار
روی قالیچه هزار رنگ بهار دراز بکش ، رو به آسمان آبی بی انتها؛
و بگذار لمس نوازشگرِ دستِ آفتاب میزبان صورتت گردد.
آنجا را نگاه کن ، مسافران بهار را می بینی؟ نمی خواهی برای پرستوهای مهمان دستی تکان دهی؟
حال همان طور خوابیده ، غلتی بزن بگذار جانت با جانِ زمین لمس شود
لختی چشم های دلت را ببند و در عمق رویایت عمیق تر شو؛
گوش هایت تیز تر که شد ، پر زدن پروانه ها را کنارت خواهی شنید
وز وز زنبورهای عسل بالای سرت را
و نجوای سحر آمیز نسیم قصه گو را
پلک هایت را باز کن؛
آن ابر بزرگ بالای سرت را ببین
چقدر به مرکب خیالت شبیه است!
برخیز ، صدایش بزن ، بلند و رسا.
جهیدنش را ببین ؛
بال های گسترانیده اش را که بالا و پایین می رود.
و ثانیه ای بعد...
مقابلت آن هیبت زیبا را می بینی
سوار شو ، اسبِ خیالت تو را از آسمان افکارت بر زمین حقیقی ات خواهد برد ، در کسری از ثانیه.
صدف چشم هایت را باز کن ، مروارید مردمکت را بچرخان و وجودت را پایش کن.
اکنون ، این لحظه ، در این دم ؛
وهم شیرینت پایان یافته است اما ...
آن لبخند گشوده بر پهنه صورتت
گویا هنوز شیرینی سفر را مزه مزه می کند.
#بهار #نوروز #عید #مطالب_زیبا #مطالب_انگیزشی #مطالب_ناب #جملات_زیبا #جملات_الهام_بخش #انرژی_مثبت #حس_خوب #دلنوشته #متن_ادبی
#استوری #عاشقانه #عکس_نوشته
۱۱.۸k
۰۷ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.