📚 سه دقیقه در قیامت
📚#سه_دقیقه_در_قیامت
❤#ادامه
من از آن واحد به مكان ديگري منتقل شدم. همراه با
وسايل شخصي كه ميبردم، كتابها را هم بردم.
يك ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس كردم كه اين
كتابها استفاده نميشود.
شرايط مكان جديد با واحد قبلي فرق داشت و سربازها و پرسنل،
كمتر اوقات بيكاري داشتند. لذا كتابها را به همان مكان قبلي منتقل
كردم و گفتم: اينجا بماند بهتر استفاده ميشود.
جوان پشت ميز اشارهاي به اين ماجراي كتابها كرد و گفت: اين
كتابها جزو بيتالمال و براي آن مكان بود، شما بدون اجازه، آنها
را به مكان ديگري بردي، اگر آنها را نگه ميداشتي و به مكان اول
نميآوردي، بايد از تمام پرسنل و سربازاني كه در آينده هم به واحد
شما ميآمدند، حالليت ميطلبيدي!
واقعا ترسيدم. با خودم گفتم: من تازه نيت خير داشتم. من از كتابها
استفاده شخصي نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگري بردم
كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كساني برسد كه بيتالمال را ملك
شخصي خود كردهاند!!!
در همان زمان، يكي از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچههاي
بااخالص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود.
او مبلغي را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخي
از اقالم را براي واحد خودشان خريداري كند. اما اين مبلغ را به جاي
ُ قرار دادن در كمد اداره، در جيب خودش گذاشت!
او روز بعد، در اثر سانحه رانندگي درگذشت. حاال وقتي مرا در
آن وادي ديد، به سراغم آمد و گفت: »خانواده فكر كردند كه اين
پول براي من است و آن را هزينه كردهاند. تو رو خدا برو و به آنها
بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا
براي من كاري بكن.«
تازه فهميدم كه چرا برخي بزرگان اينقدر در مورد بيتالمال
حساس هستند. راست ميگويند كه مرگ خبر نميكند.
(صدقه)
درميان روزهايي كه بررسي اعمال آنها انجام شد، يكي از روزها
براي من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه
ميشديم.
يعني ماهيت اتفاقات و علت برخي وقايع را ميفهميديم. چيزي كه
امروزه به اسم شانس بيان مي ً شود، اصال آنجا مورد تأييد نبود، بلكه
تمام اتفاقات زندگي به واسطة برخي علتها رخ ميداد.
روزي در دوران جواني با اعضاي سپاه به اردوي آموزشي رفتيم.
كالسهاي روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه
چقدر بچههاي هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و
داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكي از رفقا ميرفتيم و با اذيت
كردن، آنها را از خواب بيدار ميكرديم!
براي همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه
جدا كردند.
شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم
چادر خودمان كه بخوابيم البته...
#ادامه_دارد
❤#ادامه
من از آن واحد به مكان ديگري منتقل شدم. همراه با
وسايل شخصي كه ميبردم، كتابها را هم بردم.
يك ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس كردم كه اين
كتابها استفاده نميشود.
شرايط مكان جديد با واحد قبلي فرق داشت و سربازها و پرسنل،
كمتر اوقات بيكاري داشتند. لذا كتابها را به همان مكان قبلي منتقل
كردم و گفتم: اينجا بماند بهتر استفاده ميشود.
جوان پشت ميز اشارهاي به اين ماجراي كتابها كرد و گفت: اين
كتابها جزو بيتالمال و براي آن مكان بود، شما بدون اجازه، آنها
را به مكان ديگري بردي، اگر آنها را نگه ميداشتي و به مكان اول
نميآوردي، بايد از تمام پرسنل و سربازاني كه در آينده هم به واحد
شما ميآمدند، حالليت ميطلبيدي!
واقعا ترسيدم. با خودم گفتم: من تازه نيت خير داشتم. من از كتابها
استفاده شخصي نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگري بردم
كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كساني برسد كه بيتالمال را ملك
شخصي خود كردهاند!!!
در همان زمان، يكي از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچههاي
بااخالص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود.
او مبلغي را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخي
از اقالم را براي واحد خودشان خريداري كند. اما اين مبلغ را به جاي
ُ قرار دادن در كمد اداره، در جيب خودش گذاشت!
او روز بعد، در اثر سانحه رانندگي درگذشت. حاال وقتي مرا در
آن وادي ديد، به سراغم آمد و گفت: »خانواده فكر كردند كه اين
پول براي من است و آن را هزينه كردهاند. تو رو خدا برو و به آنها
بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا
براي من كاري بكن.«
تازه فهميدم كه چرا برخي بزرگان اينقدر در مورد بيتالمال
حساس هستند. راست ميگويند كه مرگ خبر نميكند.
(صدقه)
درميان روزهايي كه بررسي اعمال آنها انجام شد، يكي از روزها
براي من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه
ميشديم.
يعني ماهيت اتفاقات و علت برخي وقايع را ميفهميديم. چيزي كه
امروزه به اسم شانس بيان مي ً شود، اصال آنجا مورد تأييد نبود، بلكه
تمام اتفاقات زندگي به واسطة برخي علتها رخ ميداد.
روزي در دوران جواني با اعضاي سپاه به اردوي آموزشي رفتيم.
كالسهاي روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه
چقدر بچههاي هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و
داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكي از رفقا ميرفتيم و با اذيت
كردن، آنها را از خواب بيدار ميكرديم!
براي همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه
جدا كردند.
شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم
چادر خودمان كه بخوابيم البته...
#ادامه_دارد
۷.۵k
۱۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.