سر قبر نشسته بودم باران می آمد

.
سر قبر نشسته بودم … باران می آمد.
روی سنگ قبر نوشته بود: شهید_مصطفی_احمدی_روشن ….
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره…
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی سالگی …
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم…
خاطره ازهمسرشهید
احمدی روشن
دانشمند بسيجى
روحشون شاد
اللهم صل على محمد وآل محمد وعجل فرجهم
دیدگاه ها (۷)

اینجوریاست بعلـــــــــه

سید علی خامنه ای خط قرمز ماستبه هیچ عنوان توهین به رهبری را ...

.گفتمش:صاحب زمان دل میخری؟پرسید: چند؟گفتمش: دل مال توتنها بخ...

بسم الله...دیدم ویس پر شده از مرد گفتم یادی ازیه قهرمانایی ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط