عشق فراموش نشدنی☯
عشق فراموش نشدنی☯
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟷𝟺"
جونگ کوک : چرا فرار میکنی
ا/ت : خوب......... ترسیدم.... فکر کردم میخوای من و بزنی
جونگ کوک : چرا باید تو رو بزنم
ا/ت : چون تو هم مث......
جونگ کوک : من هم چی چرا ادامه حرفت و نزدی
مادر بزرگ : من امدم
(که من و جونگ کوک و تو اون وضع دید😂)
مادر بزرگ : ادامه بدید من مزاحم نمیشم
جونگ کوک : مادر بزرگ اشتباه متوجه شدین
مادر بزرگ : میدونم میدونم
ا/ت : اوه مادر بزرگ خوش امدین بیاین بشنین
مادر بزرگ : هالا که اسرار میکنین باشه
مادر بزرگ امد نشست منم رفتم قهوه درست کردم و اوردم
ا/ت : بفرمایین قهوه
مادر بزرگ : دستت درد نکنه دخترم
مادر بزرگ : یکم از قهوه و خوردم رفتم تو شوک دقیقا مثل قهوه های هه سو بود
ا/ت : نکنه خوشتون نیومد
مادر بزرگ : نه عالیه
مادر بزرگ : ا/ت میخوام بیشتر باهات اشنا بشم میتونی از زندگیت بهم بگی؟
ا/ت : چشم من 3 سال پیش تو حافظم و از دست دادم
جونگ کوک : واقعا؟
ا/ت : بزار ادامش و بگم 3 سال پیش وقتی حافضم و از دست دادم هر شب تو خواب میدیم که تو یک خونم که اتیش گرفته و یک پسر هم اونجا بود وقتی میرم اون و نجات بدم یک چوب میخوره تو سرم هر شب این خواب و میبینم و هر شب یک حرف هایی و زمزمه میکنم دکتر میگفت این خاطره ایی که اخرین بار قبل از از دست دادن حافضم داشتم بعد از اون اتفاق یک زن و شوهر من و به سرپرستی قبول کردن و همه جا دنبال خانوادم گشتن ولی چون بعضی قسمت های صورتم تو اتیش سوزی سوخت صورتم و عمل کردن واسه همین حتی من اگه خانوادم و ببینم نمیشناسم
مادر بزرگ : وای خدای من
جونگ کوک : ا/ت دقیق یادت نمیاد چهره اون مرد و
ا/ت : یکم یادم میاد کت و شلوار سیاه پوشیده بود
جونگ کوک : خسته نشی همه کت و شلوار مشکی میپوشن
ا/ت : یک چیزی یادم امد یک سنجاق سینه رو کتش بود
جونگ کوک :......
ادامه دارد.....
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟷𝟺"
جونگ کوک : چرا فرار میکنی
ا/ت : خوب......... ترسیدم.... فکر کردم میخوای من و بزنی
جونگ کوک : چرا باید تو رو بزنم
ا/ت : چون تو هم مث......
جونگ کوک : من هم چی چرا ادامه حرفت و نزدی
مادر بزرگ : من امدم
(که من و جونگ کوک و تو اون وضع دید😂)
مادر بزرگ : ادامه بدید من مزاحم نمیشم
جونگ کوک : مادر بزرگ اشتباه متوجه شدین
مادر بزرگ : میدونم میدونم
ا/ت : اوه مادر بزرگ خوش امدین بیاین بشنین
مادر بزرگ : هالا که اسرار میکنین باشه
مادر بزرگ امد نشست منم رفتم قهوه درست کردم و اوردم
ا/ت : بفرمایین قهوه
مادر بزرگ : دستت درد نکنه دخترم
مادر بزرگ : یکم از قهوه و خوردم رفتم تو شوک دقیقا مثل قهوه های هه سو بود
ا/ت : نکنه خوشتون نیومد
مادر بزرگ : نه عالیه
مادر بزرگ : ا/ت میخوام بیشتر باهات اشنا بشم میتونی از زندگیت بهم بگی؟
ا/ت : چشم من 3 سال پیش تو حافظم و از دست دادم
جونگ کوک : واقعا؟
ا/ت : بزار ادامش و بگم 3 سال پیش وقتی حافضم و از دست دادم هر شب تو خواب میدیم که تو یک خونم که اتیش گرفته و یک پسر هم اونجا بود وقتی میرم اون و نجات بدم یک چوب میخوره تو سرم هر شب این خواب و میبینم و هر شب یک حرف هایی و زمزمه میکنم دکتر میگفت این خاطره ایی که اخرین بار قبل از از دست دادن حافضم داشتم بعد از اون اتفاق یک زن و شوهر من و به سرپرستی قبول کردن و همه جا دنبال خانوادم گشتن ولی چون بعضی قسمت های صورتم تو اتیش سوزی سوخت صورتم و عمل کردن واسه همین حتی من اگه خانوادم و ببینم نمیشناسم
مادر بزرگ : وای خدای من
جونگ کوک : ا/ت دقیق یادت نمیاد چهره اون مرد و
ا/ت : یکم یادم میاد کت و شلوار سیاه پوشیده بود
جونگ کوک : خسته نشی همه کت و شلوار مشکی میپوشن
ا/ت : یک چیزی یادم امد یک سنجاق سینه رو کتش بود
جونگ کوک :......
ادامه دارد.....
۳۵.۶k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.