اکنون چو برگ آخر پاییزی

اکنون چو برگ آخر پاییزی
تب کرده ام,
در دستهای سرد تو
می لرزم..
انصاف نیست..
گر می بری,ببر خاکستری را که بر روی سینه ی من خفته است..
اما بدان,
که آفاق را خونین خواهی کرد
وقتی از باغهای چلچله
خواهی گذشت,
و برگ های سبز جهان را
خواهی لرزاند..

داغ است
هنوز داغ است..
خاکستری که از تو
بر روی سینه من خفته است
دیدگاه ها (۱۱)

کفاره شعری که نخواندیم و قضا شدبا رکعتی از وصف دو ابروت ادا ...

درخت هم که باشیعاقبتیک روزمغلوب پاییز میشویحالا فکر کنچقدر م...

#دیشبم_خۅب_گذشٺدیشبم خوب ڪَذشٺٺا سحر بیدارے، ٺا سحر درد و غم...

حلالت تمام دلتنگیامبرای آدمی کافی ستبا هر دلتنگی به امتحان ک...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هفتـم🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط