سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت سی و یکم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
وانت با سرعت در خیابانهای تاریک شهر میرفت. کاتسوکی با تمرکز تمام به جاده خیره شده بود، در حالی که دستانش محکم بر فرمان بود. الا کنارش نشسته بود و به پنجره خیره شده بود، انگار که هنوز در شوک اتفاقات شب بود.
ایزوکو (از طریق بلندگوی ماشین): "تعقیبکنندهها هنوز پشت سرتان هستند. دو ماشین سیاه. به سمت خیابان صنعتی بروید."
کاتسوکی فرمان را به راست کشید و به خیابانی باریک و تاریک پیچید. چراغهای وانت تنها بخش کوچکی از راه را روشن میکرد.
کاتسوکی (با صدایی خشک): "چقدر وقت داریم؟"
ایزوکو:"حدود پنج دقیقه تا رسیدن به پل قدیمی. اما یک مشکل داریم."
الا (برای اولین بار صحبت کرد): "چه مشکلی؟"
ایزوکو:"پل تحت تعمیر است. فقط یک مسیر جایگزین وجود دارد - تونل قدیمی شهر."
کاتسوکی اخم کرد.
کاتسوکی:"تونل متروکه؟ آنجا تله است."
ایزوکو:"تنها انتخاب ماست. یا از تونل عبور میکنیم، یا در دام میافتیم."
ناگهان، صدای برخورد گلوله به بدنه وانت به گوش رسید. ماشینهای تعقیبکننده به آنها رسیده بودند.
کاتسوکی: "خم شو!"
الا سریع خود را به پایین انداخت. کاتسوکی با حرکتی سریع، فرمان را به چپ و راست میچرخاند تا وانت را از خط تیر خارج کند.
ایزوکو: "۵۰۰ متر تا ورودی تونل. آماده باشید."
وانت با سرعت به سمت ورودی تاریک تونل قدیمی شهر رفت. همانطور که وارد تاریکی مطلق میشدند، کاتسوکی چراغهای اصلی را خاموش کرد و فقط از چراغهای کوچک مه شکن استفاده کرد.
الا (با صدایی لرزان): "اینجا... اینجا ترسناک است."
کاتسوکی:"باید ادامه دهیم."
آنها در تاریکی تونل پیش میرفتند که ناگهان صدای انفجار مهیبی از پشت سرشان به گوش رسید. ورودی تونل فرو ریخته بود.
کاتسوکی: "ایزوکو! چه اتفاقی افتاد؟"
ایزوکو (با اضطراب):"این کار من نبود! کسی... کسی تونل را منفجر کرد!"
وانت ناگهان ترمز کرد. در نور کم مه شکن، چندین سایه در جلو دیده میشد. مردانی مسلح که مسیر آنها را سد کرده بودند.
کاتسوکی: "تله بود."
در همین حال، از پشت سر هم صداهایی به گوش رسید. ماشینهای تعقیبکننده وارد تونل شده بودند. آنها در دام افتاده بودند.
مردی از گروه جلویی جدا شد و به آرامی به سمت وانت آمد. او کلاه کاپشن به سر داشت و صورتش در سایه پنهان بود.
مرد مرموز: "باکوگو. فکر کردی میتوانی فرار کنی؟"
کاتسوکی اسلحهاش را آماده کرد.
کاتسوکی:"تا آخرین نفس میجنگم."
مرد مرموز خندید.
مرد مرموز:"اما آیا برای مرگ دختر هم آمادهای؟"
ناگهان، چراغهای پرنوری از بالا روشن شد و تمام تونل را غرق در نور کرد. یک هلیکوپتر در بالای تونل در حال پرواز بود.
ایزوکو (با تعجب): "این... این هلیکوپتر پلیس نیست!"
کاتسوکی فاصله خودش و اون مرد مرموز رو شکست و با حرکتی سریع شنل سیاه رنگ اون رو کشید و سرش رو توی دستش قفل کرد ولی اون مرد با حرکتی سریع خودش رو کنار کشید و کاتسوکی نتونست اون رو خفه کنه
(( مرد سیاه پوش دستش رو جلوی صورتش گرفته بود ))
مرد سیاهپوش پوش : "سریع کار رو تمام کنید"
سوار ماشین سیاه رنگی شد و از و رفت و به چند ثانیه نکشید که صدای تیر بلند شد
کاتسوکی با حرکتی سریع يقه ایزوکو رو گرفت و با خودش به پشت وانت برد
نکته : الا خودش همون جا بود
و فقط تونل با صدای تیر ها پر شد و از برخورد آن ها با وانت که جرقههای کوچکی ایجاد میکرد روشن شد و بعد چند دقیقه سکوت ...
که ...
_____________________________________________________________
پست صحنه:
من : اوف عالی شد
((ایزوکو کاتسوکی رو گرفته ))
ایزوکو: هستی جان به نظرم باید کلمات بهتری رو انتخاب کنی چون این به جونت بسته است
کاتسوکی: ولم کن کلم بروکلی مزاحم!!!!!
من: ایزوکو لطفا ولش کن این الان فشارش افتاده نمیفهمه چه کار میکنه
الا : ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا
من (من رو به کاتسوکی): 😜
کاتسوکی:کله چمنی ولم کننننننننننن من اینو باید آدم کنمممممم ولم کننننننن
ایزوکو: 😓 هی خدا منو از دستت این دوتا نجات بده
من : ایزوکو جان به من چه کاتسوکی وحشی
کاتسوکی: وحشی ؟؟؟؟ الان وحشی رو حالیت میکنمممممم
ایزوکو: 🥲
من : 👻 لا لا لا
کاتسوکی: شینههههههههه
من : ای وای من بمیرم؟ دلت میادددد ؟؟؟
کاتسوکی : بین من کبد معده مغز روده قلوه ام هم میاددددددد اگه دستام فقط به تو برسه
من : وای چه شاعرانه
کاتسوکی: تمیههههههه
ایزوکو: خدا ... خدا یا چرا من ؟ >_<؟ چرااااا T^T؟
|| پارت سی و یکم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
وانت با سرعت در خیابانهای تاریک شهر میرفت. کاتسوکی با تمرکز تمام به جاده خیره شده بود، در حالی که دستانش محکم بر فرمان بود. الا کنارش نشسته بود و به پنجره خیره شده بود، انگار که هنوز در شوک اتفاقات شب بود.
ایزوکو (از طریق بلندگوی ماشین): "تعقیبکنندهها هنوز پشت سرتان هستند. دو ماشین سیاه. به سمت خیابان صنعتی بروید."
کاتسوکی فرمان را به راست کشید و به خیابانی باریک و تاریک پیچید. چراغهای وانت تنها بخش کوچکی از راه را روشن میکرد.
کاتسوکی (با صدایی خشک): "چقدر وقت داریم؟"
ایزوکو:"حدود پنج دقیقه تا رسیدن به پل قدیمی. اما یک مشکل داریم."
الا (برای اولین بار صحبت کرد): "چه مشکلی؟"
ایزوکو:"پل تحت تعمیر است. فقط یک مسیر جایگزین وجود دارد - تونل قدیمی شهر."
کاتسوکی اخم کرد.
کاتسوکی:"تونل متروکه؟ آنجا تله است."
ایزوکو:"تنها انتخاب ماست. یا از تونل عبور میکنیم، یا در دام میافتیم."
ناگهان، صدای برخورد گلوله به بدنه وانت به گوش رسید. ماشینهای تعقیبکننده به آنها رسیده بودند.
کاتسوکی: "خم شو!"
الا سریع خود را به پایین انداخت. کاتسوکی با حرکتی سریع، فرمان را به چپ و راست میچرخاند تا وانت را از خط تیر خارج کند.
ایزوکو: "۵۰۰ متر تا ورودی تونل. آماده باشید."
وانت با سرعت به سمت ورودی تاریک تونل قدیمی شهر رفت. همانطور که وارد تاریکی مطلق میشدند، کاتسوکی چراغهای اصلی را خاموش کرد و فقط از چراغهای کوچک مه شکن استفاده کرد.
الا (با صدایی لرزان): "اینجا... اینجا ترسناک است."
کاتسوکی:"باید ادامه دهیم."
آنها در تاریکی تونل پیش میرفتند که ناگهان صدای انفجار مهیبی از پشت سرشان به گوش رسید. ورودی تونل فرو ریخته بود.
کاتسوکی: "ایزوکو! چه اتفاقی افتاد؟"
ایزوکو (با اضطراب):"این کار من نبود! کسی... کسی تونل را منفجر کرد!"
وانت ناگهان ترمز کرد. در نور کم مه شکن، چندین سایه در جلو دیده میشد. مردانی مسلح که مسیر آنها را سد کرده بودند.
کاتسوکی: "تله بود."
در همین حال، از پشت سر هم صداهایی به گوش رسید. ماشینهای تعقیبکننده وارد تونل شده بودند. آنها در دام افتاده بودند.
مردی از گروه جلویی جدا شد و به آرامی به سمت وانت آمد. او کلاه کاپشن به سر داشت و صورتش در سایه پنهان بود.
مرد مرموز: "باکوگو. فکر کردی میتوانی فرار کنی؟"
کاتسوکی اسلحهاش را آماده کرد.
کاتسوکی:"تا آخرین نفس میجنگم."
مرد مرموز خندید.
مرد مرموز:"اما آیا برای مرگ دختر هم آمادهای؟"
ناگهان، چراغهای پرنوری از بالا روشن شد و تمام تونل را غرق در نور کرد. یک هلیکوپتر در بالای تونل در حال پرواز بود.
ایزوکو (با تعجب): "این... این هلیکوپتر پلیس نیست!"
کاتسوکی فاصله خودش و اون مرد مرموز رو شکست و با حرکتی سریع شنل سیاه رنگ اون رو کشید و سرش رو توی دستش قفل کرد ولی اون مرد با حرکتی سریع خودش رو کنار کشید و کاتسوکی نتونست اون رو خفه کنه
(( مرد سیاه پوش دستش رو جلوی صورتش گرفته بود ))
مرد سیاهپوش پوش : "سریع کار رو تمام کنید"
سوار ماشین سیاه رنگی شد و از و رفت و به چند ثانیه نکشید که صدای تیر بلند شد
کاتسوکی با حرکتی سریع يقه ایزوکو رو گرفت و با خودش به پشت وانت برد
نکته : الا خودش همون جا بود
و فقط تونل با صدای تیر ها پر شد و از برخورد آن ها با وانت که جرقههای کوچکی ایجاد میکرد روشن شد و بعد چند دقیقه سکوت ...
که ...
_____________________________________________________________
پست صحنه:
من : اوف عالی شد
((ایزوکو کاتسوکی رو گرفته ))
ایزوکو: هستی جان به نظرم باید کلمات بهتری رو انتخاب کنی چون این به جونت بسته است
کاتسوکی: ولم کن کلم بروکلی مزاحم!!!!!
من: ایزوکو لطفا ولش کن این الان فشارش افتاده نمیفهمه چه کار میکنه
الا : ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا
من (من رو به کاتسوکی): 😜
کاتسوکی:کله چمنی ولم کننننننننننن من اینو باید آدم کنمممممم ولم کننننننن
ایزوکو: 😓 هی خدا منو از دستت این دوتا نجات بده
من : ایزوکو جان به من چه کاتسوکی وحشی
کاتسوکی: وحشی ؟؟؟؟ الان وحشی رو حالیت میکنمممممم
ایزوکو: 🥲
من : 👻 لا لا لا
کاتسوکی: شینههههههههه
من : ای وای من بمیرم؟ دلت میادددد ؟؟؟
کاتسوکی : بین من کبد معده مغز روده قلوه ام هم میاددددددد اگه دستام فقط به تو برسه
من : وای چه شاعرانه
کاتسوکی: تمیههههههه
ایزوکو: خدا ... خدا یا چرا من ؟ >_<؟ چرااااا T^T؟
- ۶.۷k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط