زندگی مافیایی ما
زندگی مافیایی ما
پارت ۱۳
چند وقتی بود از بیمارستان برگشته بودم و حسابی سرحال بودم توی اتاق کارم نشسته بودم که سوجون وارد اتاق شد
سوجون: خانوم درمورد اون مرد تحقیق کردم بفرمایید
و پرونده رو داد بهم ازش گرفتم که رفت بیرون پرونده رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش با هر خطش نفرتم نسبت بهش بیشتر میشد الان دیگه کامل فهمیدم که به خاطر ثروتی که دارم اومده ادعای پدر بودن میکنه بلند شدم و لباسام و پوشیدم و رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم و رو به یکی از بادیگاردا کردم و گفتم بره افراد و اماده کنه جایی باید بریم . به من میگن این سوک هه کسی نمیتونه من و دور بزنه
رفتم سمت اشپزخونه و داشتم اب میخوردم که دستی دورم حلقه شد از عطر سردی که داشت فهمیدم تهیونگ لبخندی زدم و برگشتم سمتش و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و رفتم بیرون .
این سوک: هه فک کردی من یه بچه ام؟که گولم بزنی؟ تاوان تمام سختی هایی که کشیدم و پس میدی
و به افراد علامت دادم تا اون شغال که اسم پدر و یدک میکشید ببرن داخل اتاق شکنجه
و خودمم پشتشون حرکت کردم
گزاشتن روی صندلی و بستنش یه صندلی هم برای من گزاشتن جلوش
نشستم روس صندلی و دستی به ابزار شکنجه ام کشیدم که با دیدن سلاح مورد نظرم لبخندی روی لبم اومد برش داشتم و شروع کردم به کشیدن ناخوناش با هر فریادش تمام شکنجه های بچگیم یادم می اومد
وسیله دستم و انداختم اونور و رفتم سمت چوب هایی که گزاشته بودم برای کتک کاری یکیشون و برداشتم و شروع کردم به زدنش آنقدر زدم که خون بالا آورد چوب و پرت کردم اونور و رو به افرادم گفتم ببرنش و بندازنش تو آشغال دونی تا از تنهایی و درد بمیره
و از اون سگدونی زدم بیرون و به سمت اتاقم حرکت کردم
پارت ۱۳
چند وقتی بود از بیمارستان برگشته بودم و حسابی سرحال بودم توی اتاق کارم نشسته بودم که سوجون وارد اتاق شد
سوجون: خانوم درمورد اون مرد تحقیق کردم بفرمایید
و پرونده رو داد بهم ازش گرفتم که رفت بیرون پرونده رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش با هر خطش نفرتم نسبت بهش بیشتر میشد الان دیگه کامل فهمیدم که به خاطر ثروتی که دارم اومده ادعای پدر بودن میکنه بلند شدم و لباسام و پوشیدم و رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم و رو به یکی از بادیگاردا کردم و گفتم بره افراد و اماده کنه جایی باید بریم . به من میگن این سوک هه کسی نمیتونه من و دور بزنه
رفتم سمت اشپزخونه و داشتم اب میخوردم که دستی دورم حلقه شد از عطر سردی که داشت فهمیدم تهیونگ لبخندی زدم و برگشتم سمتش و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و رفتم بیرون .
این سوک: هه فک کردی من یه بچه ام؟که گولم بزنی؟ تاوان تمام سختی هایی که کشیدم و پس میدی
و به افراد علامت دادم تا اون شغال که اسم پدر و یدک میکشید ببرن داخل اتاق شکنجه
و خودمم پشتشون حرکت کردم
گزاشتن روی صندلی و بستنش یه صندلی هم برای من گزاشتن جلوش
نشستم روس صندلی و دستی به ابزار شکنجه ام کشیدم که با دیدن سلاح مورد نظرم لبخندی روی لبم اومد برش داشتم و شروع کردم به کشیدن ناخوناش با هر فریادش تمام شکنجه های بچگیم یادم می اومد
وسیله دستم و انداختم اونور و رفتم سمت چوب هایی که گزاشته بودم برای کتک کاری یکیشون و برداشتم و شروع کردم به زدنش آنقدر زدم که خون بالا آورد چوب و پرت کردم اونور و رو به افرادم گفتم ببرنش و بندازنش تو آشغال دونی تا از تنهایی و درد بمیره
و از اون سگدونی زدم بیرون و به سمت اتاقم حرکت کردم
۸.۳k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.