میدونم نمیخونید ولی بازم میزارم
یه شهر پر از ارامش، تو این دنیا چیز هایه بیشتری جز چیزی که در چشم ها دیده میشه وجود داره، یه زندگی معمولی... یا بهتره بگیم کار اوناست که معمولی نشونش بدن.
یومه یه دختر که در ۵ سالگیش پدرش که یک دانشمند عجیب بوده ناپدید میشه، خانواده کاملا از هم میپاشه مادر یومه از شدت شوک اینکه بعد از یک سال گشت هم نتونست شوهر گمشدش رو پیدا کنه... هیچ چیز راجب پدر یومه وجود نداشت، نه جست و نه کسی که دیده باشتش... انگار که کاملا از این دنیا ناپدید شده. مادر یومه از شدت ناراحتی مریض میشه، و خیی راحت جونشو میبازه، یومه خیلی تنهاست... فقط ۶ سالش بود که مادرش رو از دست داد، جستجو متوقف شد، و همه گفتن که پدر یومه مرده، ولی مدرکی ندارن چون هیچ جنازه ای پیدا نشد.
خاله یومه یه زن پر کار و با انرژی که نتونست ببینه که خواهر زادش تنها تو غم غرق بشه، اون رو پیش خودش نگه داشت، که بعد از سال ها یومه دیگه غم نداشت پدر و مادر رو نداشت.
حالا که یومه ۱۵ سالش بود یه دختر کم حرف بین جامعه بود
یه روز با صدایه زنگ گوشیش از خواب میپره
یومه:'وایییی دیرم شددد!'
به سرعت یونیفرم مدرسه رو میپوشه و بدو بدو به سمت سرویس مدرسش میره.
وقتی به سرویس به موقع میرسه با خیال راحت نفسی عمیق میکشه
بعد از چند دقیقه به مدرسه میرسه، از سرویس پیاده میشه، و درحالی که از راه رو رد میشد با کسی حرف نمیزد شاید دلیلش این بود که دوستی نداشت؟ یا اجتماعی نبود؟ یا عادت کرده بود؟... اما خب اونم مثل دخترایه دیگه رو پسر محبوب مدرسه یعنی'کاگِتوری' علاقه داشت، خب اون جذاب بود و مهربون، کی بود که تو مدرسه ازش بدش بیاد؟
یومه با افکاری که درونش فریاد میزدند و میگفتند که باید امروز بهش اعتراف کنم! باید بهش بگم چه احساسی دارم!
غرق در افکارش بود که فراموش کرد جلویه راهش رو نگاه کنه، و بعله به یکی برخورد میکنه و تلو تلو میخوره زمین، وقتی سرش رو بالا میگیره با لبخندی گرم و دستی که به سمتش برایه کمک گرفته شده روبه رو میشه
کاگِتوری:' هی؟ حالت خوبه؟ ببخشید تقصیر من بود... دستمو بگیر بزار کمکت کنم'
یومه وقتی متوجه میشه که با کاگِتوری برخورد کرده دستپاچه میشه.
یومه: ک_کاگِتوکی...؟!
...
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.