پارت7
رمان:ما با همه فرق داریم
بعد از این کار من دختره اخماشو تو هم کشید و رفت در دور ترین نقطه تخت نشست
بعد از اینکه یه کمی صحبت کردیم همون دستمال دماغی رو بیرون آوردم و به قول معروف یه فین حسابی و پدر مادر دارو صدا دار کردم که دختره یه عوقی زد.
بعد با دیدن دستمال من یه جعبه دستمال کاغذی با یه سطل آشغال جلوم گرفت و گفت:
بفرمائید یه دستمال دیگه بردارید، اون دستمال دیگه قابل استفاده نیست
منم با اخم جوابش رو دادم:ساناز خانم یعنی کی دیگه قابل استفاده نیست؟میدونید این دستمال چقدر با ارزش و مهمه؟این دستمال از بابابزرگ خدا بیامرزم بهم ارث رسیده.
دستمال و بالا آوردم و ادامه دادم:همه دماغ های بابابزرگم روی این دستمال جمع آوری شده. الان این دستمال بوی دماغ های بابابزرگم رو میده که انشاءالله در آینده بوی دماغ های من و بعد از من بوی دماغ های نوه ام رو میده
لطفا دیگه این حرفو نزنید.
ساناز وقتی عکس العملم رو نسبت به حرفش دید با ناراحتی و مظلومی جعبه و سطل رو آروم گذاشت کنار و گفت:یعنی از من که اومدی خواستگاریم مهم تره؟. منم به نگاه دو به شک به دستمال و ساناز انداختم و گفتم:نمیدونم باید بهش فکر کنم. حالا اگه واقعا می خوای بدونی دو هفته دیگه بهت خبر میدم
حالا این دختره مونده بود بغض کنه بزنه زیر گریه، یا بیاد از حرص موهای منو بکنه، یا از تعجب دهنش وا بمونه، منم با دیدن این وضعیت خواستم جو عوض شه بخاطر همین گفتم:خوب، بیخیال اینا.... با من ازدواج میکنی؟
دختره با بهت و چشمای درشت گفت:محاله...
منم گفتم:واییییییییی..... یعنی محاله که با من ازدواج نکنی؟
دختره با جییییغ:محاله که ازدواج کنم م م م م م م م!!!!
*******
مامان_بخدا یه کارایی میکنید آدم دیگه فکر ازدواج تورو از مخش به طور کامل خارج کنه
_مامان من که گفتم نمی خوام ازدواج کنم.
زهرا_ایشششش........
بعد از این کار من دختره اخماشو تو هم کشید و رفت در دور ترین نقطه تخت نشست
بعد از اینکه یه کمی صحبت کردیم همون دستمال دماغی رو بیرون آوردم و به قول معروف یه فین حسابی و پدر مادر دارو صدا دار کردم که دختره یه عوقی زد.
بعد با دیدن دستمال من یه جعبه دستمال کاغذی با یه سطل آشغال جلوم گرفت و گفت:
بفرمائید یه دستمال دیگه بردارید، اون دستمال دیگه قابل استفاده نیست
منم با اخم جوابش رو دادم:ساناز خانم یعنی کی دیگه قابل استفاده نیست؟میدونید این دستمال چقدر با ارزش و مهمه؟این دستمال از بابابزرگ خدا بیامرزم بهم ارث رسیده.
دستمال و بالا آوردم و ادامه دادم:همه دماغ های بابابزرگم روی این دستمال جمع آوری شده. الان این دستمال بوی دماغ های بابابزرگم رو میده که انشاءالله در آینده بوی دماغ های من و بعد از من بوی دماغ های نوه ام رو میده
لطفا دیگه این حرفو نزنید.
ساناز وقتی عکس العملم رو نسبت به حرفش دید با ناراحتی و مظلومی جعبه و سطل رو آروم گذاشت کنار و گفت:یعنی از من که اومدی خواستگاریم مهم تره؟. منم به نگاه دو به شک به دستمال و ساناز انداختم و گفتم:نمیدونم باید بهش فکر کنم. حالا اگه واقعا می خوای بدونی دو هفته دیگه بهت خبر میدم
حالا این دختره مونده بود بغض کنه بزنه زیر گریه، یا بیاد از حرص موهای منو بکنه، یا از تعجب دهنش وا بمونه، منم با دیدن این وضعیت خواستم جو عوض شه بخاطر همین گفتم:خوب، بیخیال اینا.... با من ازدواج میکنی؟
دختره با بهت و چشمای درشت گفت:محاله...
منم گفتم:واییییییییی..... یعنی محاله که با من ازدواج نکنی؟
دختره با جییییغ:محاله که ازدواج کنم م م م م م م م!!!!
*******
مامان_بخدا یه کارایی میکنید آدم دیگه فکر ازدواج تورو از مخش به طور کامل خارج کنه
_مامان من که گفتم نمی خوام ازدواج کنم.
زهرا_ایشششش........
۱.۸k
۱۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.