پارت8
رمان:ما با همه فرق داریم
زهرا_ایششششش حالا یه جوری میگه نم یخوام ازدواج کنم هر کی ندونه باور میکنه حالا خوبه از خداشم هست.
با ویشگونی که از پاش گرفتم ادامه حرفشو گفت:آآآآآآخ ینی منظورم این بود که از خداشم هست ازدواج نکنه.
مامان_محمد حالا خواستگاری بعدی رو کی بریم؟
بابا_خانم همین الان داشتی غر میزدی به جونشون لا اقل بزار فردا قرار بعدی رو بزاریم.
با این حرف بابا مامان یه چشم غره و بعد یه نگاه چپکی بهش انداخت که بابا فوری گفت:همین فردا شب خوبه.
***********"_"
_زهرا امشب قراره کیو دست به سر کنیم؟
زهرا_فک کنم....امممم.......مهتابه، آره آره مهتابه.
به محض اینکه از اتاق در اومدیم مامن و بابا به جورابامون نگاه کردن آخه دیشب حیثیت و آبرو براشون نذاشته بودین.
بعد مامان با یه اخم وحشتناک که تهدید هم توش بود گفت:همین الان با ما راه میافتید میاید، هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم.
زهرا_آخــــــــــــــی چشاش ترسیده.
مامن خیلی تیز برگشت و گفت:چیزی گفتی؟
زهرا با ترس گفت:نه گفتم حافظ چقدر منگوله!
نمی خواد خودتو از اون برتر بدونی جفتتون لنگه همید.
زهرا_ایششششش حالا یه جوری میگه نم یخوام ازدواج کنم هر کی ندونه باور میکنه حالا خوبه از خداشم هست.
با ویشگونی که از پاش گرفتم ادامه حرفشو گفت:آآآآآآخ ینی منظورم این بود که از خداشم هست ازدواج نکنه.
مامان_محمد حالا خواستگاری بعدی رو کی بریم؟
بابا_خانم همین الان داشتی غر میزدی به جونشون لا اقل بزار فردا قرار بعدی رو بزاریم.
با این حرف بابا مامان یه چشم غره و بعد یه نگاه چپکی بهش انداخت که بابا فوری گفت:همین فردا شب خوبه.
***********"_"
_زهرا امشب قراره کیو دست به سر کنیم؟
زهرا_فک کنم....امممم.......مهتابه، آره آره مهتابه.
به محض اینکه از اتاق در اومدیم مامن و بابا به جورابامون نگاه کردن آخه دیشب حیثیت و آبرو براشون نذاشته بودین.
بعد مامان با یه اخم وحشتناک که تهدید هم توش بود گفت:همین الان با ما راه میافتید میاید، هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم.
زهرا_آخــــــــــــــی چشاش ترسیده.
مامن خیلی تیز برگشت و گفت:چیزی گفتی؟
زهرا با ترس گفت:نه گفتم حافظ چقدر منگوله!
نمی خواد خودتو از اون برتر بدونی جفتتون لنگه همید.
۲۲.۷k
۱۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.