تقاص عشق
« تقاص عشق »
پارت ۷۶
زنگ به صدا در اومد و همه بچه ها وسایلشو جمع کردن و از کلاس میرفتن بیرون دینا هم وسایلش رو جمع میکرد ات به سمته دینا رفت و دست اش رو گرفت از کلاس رفتن بیرون همینطوری آرام آرام قدم میزدن تا اینکه رسیدن به بیرون مهدکودک ات به انتظار دیدن جیمین همانجا کناره دینا ایستاده بود تا اینکه ماشینی ایستاد اما ماشین جیمین نبود سوهیوک از ماشین پیاده شد و آمد سمتش آنها
سوهیوک : سلام ات
ات : سلام سوهیوک
دینا : همو خوستیپه باباییم کجاست
سوهیوک : اون امروز یکم کار داشت بخاطر همینم من اومدم دنبالت چرا نمیخواهی با من بری
دینا : نه چلا میخوام
سوهیوک خنده ای کرد و روبه ات کرد
سوهیوک : از دست این جیمینت با اینکه من تو جلسه بودن گفت برو دنباله دینا خودش هم کمی کار داشت مگه میشه رو حرف اش حرف زد
ات : جیمینه دیگه چه میشه کرد
سوهیوک خم شد و دینا رو بغل کرد
سوهیوک : من دیگه برم پرنسس رو ببرم قصرشون
ات : باشه برو
سوهیوک به سمته ماشین اش رفت سوار ماشین شد و حرکت کرد ات همانطوری که واسه دیدن جیمین لحظه شماری میکرد اما بازم ندیده اش به سمته ماشین اش رفت و سوار ماشین شد حرکت کرد سمته عمارت
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوهیوک وارده عمارت شد و سمته سالن رفت در سالن رو زد اونجی درو باز کرد سوهیوک با دیدن اونجی خنده ای کرد و دینا رو از بغلش پایین گذاشت نزدیک اونجی شد و بغلش کرد اونجی هم اون رو بغل کرد از هم جدا شدن اونجی با نگرانی گفت
اونجی : جیمین هیونگ کجاست
سوهیوک : اون امروز یکم کار داشت بخاطر همین گفت من برم دنباله دینا
اونجی : بریم داخل
سوهیوک : نه تو شرکت کار دارم باید برم سوهیوک نزدیکه اونجی شد و تو گوشش آروم گفت
سوهیوک : زیاد خودتو ناراحت نکن واسه کوچولو ضرر داره
اونجی با ناراحتی خنده ای کرد و گفت
اونجی : اوهم
سوهیوک از آنجا رفت اونجی هم دست دینا رو گرفت و سمته اتاق دینا رفتن وارده اتاق شدن اونجی یونیفرم دینا رو عوض کرد و لباس دیگه ای تنش کرد دینا لیوانی که درست کرده بود رو از کیف در آورد و به اونجی نشون داد
دینا : عمه جون ببین اینو املوز دلست کلدم دوستمه اسمس کوی هست
اونجی : خیلی خوشگله
اونجی با این کار های دینا دلش آتش گرفت یعنی بچه خودش هم میتونست تو همین رفا و آسایشی زندگی کنه یعنی دوباره اونجی میتونه عشقش رو ببینه و باهاش عشق رو تجربه کنه با صدای دینا از افکارش اومد بیرون
دینا : عمه چلا نالاحتی به من بگو اگه بهت سکلات نمیدن من از سکلات هام میدم بهت
اونجی با اینکه آنقدر ناراحت بود اما بازم با حرف های دینا خندید
اونجی : نه ناراحت نیستم اگه کسی هم شکلات نداد باز میام بهت میگم بهم بدی
اونجی دینا رو بغلش کرد و از اتاق خارج شد همینکه به پله ها رسید دینا رو از بغلش پایین کرد و گفت
اونجی : بدو برو
دینا : تو نمیایی
اونجی : یکم تو اتاقم کار دارم من بعدن میام
دینا : باسه....
پارت ۷۶
زنگ به صدا در اومد و همه بچه ها وسایلشو جمع کردن و از کلاس میرفتن بیرون دینا هم وسایلش رو جمع میکرد ات به سمته دینا رفت و دست اش رو گرفت از کلاس رفتن بیرون همینطوری آرام آرام قدم میزدن تا اینکه رسیدن به بیرون مهدکودک ات به انتظار دیدن جیمین همانجا کناره دینا ایستاده بود تا اینکه ماشینی ایستاد اما ماشین جیمین نبود سوهیوک از ماشین پیاده شد و آمد سمتش آنها
سوهیوک : سلام ات
ات : سلام سوهیوک
دینا : همو خوستیپه باباییم کجاست
سوهیوک : اون امروز یکم کار داشت بخاطر همینم من اومدم دنبالت چرا نمیخواهی با من بری
دینا : نه چلا میخوام
سوهیوک خنده ای کرد و روبه ات کرد
سوهیوک : از دست این جیمینت با اینکه من تو جلسه بودن گفت برو دنباله دینا خودش هم کمی کار داشت مگه میشه رو حرف اش حرف زد
ات : جیمینه دیگه چه میشه کرد
سوهیوک خم شد و دینا رو بغل کرد
سوهیوک : من دیگه برم پرنسس رو ببرم قصرشون
ات : باشه برو
سوهیوک به سمته ماشین اش رفت سوار ماشین شد و حرکت کرد ات همانطوری که واسه دیدن جیمین لحظه شماری میکرد اما بازم ندیده اش به سمته ماشین اش رفت و سوار ماشین شد حرکت کرد سمته عمارت
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوهیوک وارده عمارت شد و سمته سالن رفت در سالن رو زد اونجی درو باز کرد سوهیوک با دیدن اونجی خنده ای کرد و دینا رو از بغلش پایین گذاشت نزدیک اونجی شد و بغلش کرد اونجی هم اون رو بغل کرد از هم جدا شدن اونجی با نگرانی گفت
اونجی : جیمین هیونگ کجاست
سوهیوک : اون امروز یکم کار داشت بخاطر همین گفت من برم دنباله دینا
اونجی : بریم داخل
سوهیوک : نه تو شرکت کار دارم باید برم سوهیوک نزدیکه اونجی شد و تو گوشش آروم گفت
سوهیوک : زیاد خودتو ناراحت نکن واسه کوچولو ضرر داره
اونجی با ناراحتی خنده ای کرد و گفت
اونجی : اوهم
سوهیوک از آنجا رفت اونجی هم دست دینا رو گرفت و سمته اتاق دینا رفتن وارده اتاق شدن اونجی یونیفرم دینا رو عوض کرد و لباس دیگه ای تنش کرد دینا لیوانی که درست کرده بود رو از کیف در آورد و به اونجی نشون داد
دینا : عمه جون ببین اینو املوز دلست کلدم دوستمه اسمس کوی هست
اونجی : خیلی خوشگله
اونجی با این کار های دینا دلش آتش گرفت یعنی بچه خودش هم میتونست تو همین رفا و آسایشی زندگی کنه یعنی دوباره اونجی میتونه عشقش رو ببینه و باهاش عشق رو تجربه کنه با صدای دینا از افکارش اومد بیرون
دینا : عمه چلا نالاحتی به من بگو اگه بهت سکلات نمیدن من از سکلات هام میدم بهت
اونجی با اینکه آنقدر ناراحت بود اما بازم با حرف های دینا خندید
اونجی : نه ناراحت نیستم اگه کسی هم شکلات نداد باز میام بهت میگم بهم بدی
اونجی دینا رو بغلش کرد و از اتاق خارج شد همینکه به پله ها رسید دینا رو از بغلش پایین کرد و گفت
اونجی : بدو برو
دینا : تو نمیایی
اونجی : یکم تو اتاقم کار دارم من بعدن میام
دینا : باسه....
- ۹.۹k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط