تقاص عشق
« تقاص عشق »
پارت ۷۸
دینا لباشو آویزون کرد و با کیوتی گفت
دینا : منتظله باباییم بودم
جیمین : اما الان دیگه باید بریم بخوابیم
جیمین دینا رو بغل کرد و از رویه مبل بلند شد و سمته اتاق دینا رفت وارده اتاق شد دینا رو گذاشت رویه تخت و پتو رو روش کشید و کنارش نشست موهاشو نوازش میکرد تا اینکه به خواب رفت لیوان رو از دست اش گرفت و رویه میز کناره تختش گذاشت بوسه ای را رویه گونه دینا گذاشت و از اتاق خارج شد
به اتاق اونجی رفت اونجی رو تختش نشسته بود جیمین سمتش رفت و کنارش نشست اونجی رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد
جیمین : چرا ناراحتی چرا داری با خودت این کار هارو میکنی تو باید خوشحال باشی که بچه دار میشی اون بچه امید و نور زندگیت میشه
اونجی با ناراحتی گفت
اونجی : اما اگه پدر خبر دار بشه چی
جیمین : تا وقتی من هستن هیچکس نمیتونه بهت حتا چیزی هم بگه پس نگران نباش من پیشتم
اونجی رو از بغلش جدا کرد و بهش گفت
جیمین : ناراحت نباش از فردا دیگه باید بیایی پایین تو سالن با من غذا بخوری
اونجی : باشه
جیمین : حالا هم دراز بکش و بخواب باید بیشتر مراقب خودت باشی
اونجی رویه تخت دراز کشید و جیمین پتو رو روش کشید کمی گذشت اونجی خوابش برد جیمین هم از اتاقه اونجی رفت بیرون به اتاق خودش رفت و بعد از عوض کردنه لباسش رویه تخت دراز کشید همینکه چشم هاشو بست ات آمد جلوی چشم هایش دوباره چشم هایش را باز کرد تو این چند روز ندیده بودش یعنی حالش خوبه گوشیشو برداشت و شماره ات رو آورد همینکه میخواست بهش زنگ بزنه دوباره منصرف شد
جیمین : نه نباید بیشتر از این اون رو امید وار کنم ........ نه من آخه چم شده اوففف
گوشی رو انداخت رویه تخت و با چشم هاشو بست
جیمین : من عاشق شدم
ات تا ساعت دوازده شب با یونگی بیدار بود و حرف میزدن و میخندیدند کم کم چشم های یونگی به خوابم میرفتن ات هم مجبورش کرد تا بره اتاقش و بخوابه خودش هم رفت اتاق مطالعه باید چند از برگه های مهدکودک رو درست میکرد رویه صندلی نشست و مشغول کارش شد
پارت ۷۸
دینا لباشو آویزون کرد و با کیوتی گفت
دینا : منتظله باباییم بودم
جیمین : اما الان دیگه باید بریم بخوابیم
جیمین دینا رو بغل کرد و از رویه مبل بلند شد و سمته اتاق دینا رفت وارده اتاق شد دینا رو گذاشت رویه تخت و پتو رو روش کشید و کنارش نشست موهاشو نوازش میکرد تا اینکه به خواب رفت لیوان رو از دست اش گرفت و رویه میز کناره تختش گذاشت بوسه ای را رویه گونه دینا گذاشت و از اتاق خارج شد
به اتاق اونجی رفت اونجی رو تختش نشسته بود جیمین سمتش رفت و کنارش نشست اونجی رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد
جیمین : چرا ناراحتی چرا داری با خودت این کار هارو میکنی تو باید خوشحال باشی که بچه دار میشی اون بچه امید و نور زندگیت میشه
اونجی با ناراحتی گفت
اونجی : اما اگه پدر خبر دار بشه چی
جیمین : تا وقتی من هستن هیچکس نمیتونه بهت حتا چیزی هم بگه پس نگران نباش من پیشتم
اونجی رو از بغلش جدا کرد و بهش گفت
جیمین : ناراحت نباش از فردا دیگه باید بیایی پایین تو سالن با من غذا بخوری
اونجی : باشه
جیمین : حالا هم دراز بکش و بخواب باید بیشتر مراقب خودت باشی
اونجی رویه تخت دراز کشید و جیمین پتو رو روش کشید کمی گذشت اونجی خوابش برد جیمین هم از اتاقه اونجی رفت بیرون به اتاق خودش رفت و بعد از عوض کردنه لباسش رویه تخت دراز کشید همینکه چشم هاشو بست ات آمد جلوی چشم هایش دوباره چشم هایش را باز کرد تو این چند روز ندیده بودش یعنی حالش خوبه گوشیشو برداشت و شماره ات رو آورد همینکه میخواست بهش زنگ بزنه دوباره منصرف شد
جیمین : نه نباید بیشتر از این اون رو امید وار کنم ........ نه من آخه چم شده اوففف
گوشی رو انداخت رویه تخت و با چشم هاشو بست
جیمین : من عاشق شدم
ات تا ساعت دوازده شب با یونگی بیدار بود و حرف میزدن و میخندیدند کم کم چشم های یونگی به خوابم میرفتن ات هم مجبورش کرد تا بره اتاقش و بخوابه خودش هم رفت اتاق مطالعه باید چند از برگه های مهدکودک رو درست میکرد رویه صندلی نشست و مشغول کارش شد
- ۱۱.۱k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط