گیتار مشکی
part6
با تعجب همرام میومد. حرفی نمیزد و فقط نگام میکرد.
بردمش توی پاتوقمون که فقط ما و بچه ها ازش خبر داشتیم. پشت مدرسه یه حیاط باریک هست که کسی سمتش نمیره با اینکه متعلق به مدرسست، ما هم از فرصت استفاده کرده بودیم و کرده بودیمش پاتوقمون.
رومو سمتش چرخوندم و بهش زل زدم.
_چت شده هوسوک؟!
با تعجب نگام میکرد.
+چیزیم نیست.
_دروغ نگو!
+باورکن چیزبم نیست!
_دروغگو ی خوبی نیستی جانگ هوسوک. بگو ببینم چی شده! چند روزه تو خودتی و ناراحتی!
سرش رو پایین گرفته بود تا چهرش رو نبینم. دیگه داشت واقعا نگرانم میکرد.
_ببینمت هوسوک! سرتو بگیر بالا ببینم پسر جون! دا... داری گریه میکنی؟
حدثم درست بود. داشت گریه میکرد.
سرش رو بالا نمیگرفت. چونش رو گرفتم و سرش رو اوردم بالا. با دیدن صحنه ی روبروم دلم کباب شد. تاحالا اینجوری ندیده بودمش. گونه هاش خیس خیس بود و چشماش داشت زجری که تاحالا تحمل میکرده رو نشون میداد.
_ببینمت هوسوک! چت شده؟
چونش رو ول کردم و بغلش کردم. نمیتونستم ناراحتی اون و بقیه ی بچه هارو ببینم. با دیدن اینجور صحنه ها احساس میکردم جونم رو دارن ازم میگیرن. اونا بخشی از وجود من بودن. «اون، جیمین، نامجون، جین، تهیونگ و جونگکوک»
محکم توی بغلم میفشردمش و موهاش رو نوازش میکردم. لباسم بخاطر اشکاش خیس شده بود. نمیدونستم اینقدر دلش پره. این دفعه ی سومه که متوجه حال بد عزیزترین کسام نشده بودم.
_چی.. چی شده هوسوک؟ چی شده ها؟ بگو ببینم! آ.. آروم باش... چی اینقدر بهت فشار اورده؟ کی.. کی اذیتت کرده؟
به طور ناخداگاه هر از گاهی هم سرش رو میبوسیدم تا شاید آرومتر شه. با صدای گرفته و خیلی آروم جوابمو داد.
+چی... چیزی نیست. ف... فقط حالم خو... خوب نیست...
_چی شده؟ چرا حالت خوب نیست؟
از توی بغلم در اومد و اشکاش رو پاک کرد.
+چیز خاصی نیست... نگران نباش. بیا بریم. نمیخوام جلوی تازه وارد خودمو ضعیف و احساساتی نشون بدم.
و خواست بره که یه چیزی به یاد اورد و سر جاش ایستاد. روشو سمتم چرخوند.
+راستی در مورد امروز به کسی چیزی نگو.
خواست دوباره بره که من ایندفعه مانعش شدم. دوباره بغلش کردم.
_هوسوکا، نمیخواد احساساتت رو مخفی کنی. اشکالی نداره که حالت خوب نیست. لطفا دیگه تظاهر نکن که حالت خوبه چون این فقط بیشتر به خودت آسیب میزنه. هوسوکا، تو و بچه ها با ارزش ترین چیزای زندگیمین. اگه اتفاقی براتون بیوفته میمیرم و زنده میشم. میدونی دیگه؟ پس مراقب خودت باش. به خودتت و احساساتت اهمیت بده. اشکالی ندارع اگه کسی بخاطر احساسی که داری بهش بربخوره، ولی اگه خودتت و احساسات پاکت بخاطر ناراحت نشدن اونا آسیب ببینین خیلی اشکال داره. نمیتونم ببینم که عزیزترین فرد زندگیم داره زجر میکشه پس بخاطر منم که شده قول بده که دیگه دست از تظاهر کردن برداری! لطفا!
شکه شده بود. متقابلا بغلم کرد.
+باشه یونا... قول میدم.
از بغلش در اومدم و صورتش رو با دستام قاب کردم.
_من همیشه پیشتم هوسوک... باشه؟ حالا بیا بریم پیش بچه ها. احتمالا دارن مدرسه رو به یونگی نشون میدن.
لبخندی چشمبسته و دردناکی زد.
+بریم.
قلبم با دیدن وضعیتش به درد اومده بود. باید میرفتیم پس سریع از حیاط کوچیک وارد حیاط بزرگ و اصلی مدرسه شدیم و دنبال بچه ها گشتیم...
با تعجب همرام میومد. حرفی نمیزد و فقط نگام میکرد.
بردمش توی پاتوقمون که فقط ما و بچه ها ازش خبر داشتیم. پشت مدرسه یه حیاط باریک هست که کسی سمتش نمیره با اینکه متعلق به مدرسست، ما هم از فرصت استفاده کرده بودیم و کرده بودیمش پاتوقمون.
رومو سمتش چرخوندم و بهش زل زدم.
_چت شده هوسوک؟!
با تعجب نگام میکرد.
+چیزیم نیست.
_دروغ نگو!
+باورکن چیزبم نیست!
_دروغگو ی خوبی نیستی جانگ هوسوک. بگو ببینم چی شده! چند روزه تو خودتی و ناراحتی!
سرش رو پایین گرفته بود تا چهرش رو نبینم. دیگه داشت واقعا نگرانم میکرد.
_ببینمت هوسوک! سرتو بگیر بالا ببینم پسر جون! دا... داری گریه میکنی؟
حدثم درست بود. داشت گریه میکرد.
سرش رو بالا نمیگرفت. چونش رو گرفتم و سرش رو اوردم بالا. با دیدن صحنه ی روبروم دلم کباب شد. تاحالا اینجوری ندیده بودمش. گونه هاش خیس خیس بود و چشماش داشت زجری که تاحالا تحمل میکرده رو نشون میداد.
_ببینمت هوسوک! چت شده؟
چونش رو ول کردم و بغلش کردم. نمیتونستم ناراحتی اون و بقیه ی بچه هارو ببینم. با دیدن اینجور صحنه ها احساس میکردم جونم رو دارن ازم میگیرن. اونا بخشی از وجود من بودن. «اون، جیمین، نامجون، جین، تهیونگ و جونگکوک»
محکم توی بغلم میفشردمش و موهاش رو نوازش میکردم. لباسم بخاطر اشکاش خیس شده بود. نمیدونستم اینقدر دلش پره. این دفعه ی سومه که متوجه حال بد عزیزترین کسام نشده بودم.
_چی.. چی شده هوسوک؟ چی شده ها؟ بگو ببینم! آ.. آروم باش... چی اینقدر بهت فشار اورده؟ کی.. کی اذیتت کرده؟
به طور ناخداگاه هر از گاهی هم سرش رو میبوسیدم تا شاید آرومتر شه. با صدای گرفته و خیلی آروم جوابمو داد.
+چی... چیزی نیست. ف... فقط حالم خو... خوب نیست...
_چی شده؟ چرا حالت خوب نیست؟
از توی بغلم در اومد و اشکاش رو پاک کرد.
+چیز خاصی نیست... نگران نباش. بیا بریم. نمیخوام جلوی تازه وارد خودمو ضعیف و احساساتی نشون بدم.
و خواست بره که یه چیزی به یاد اورد و سر جاش ایستاد. روشو سمتم چرخوند.
+راستی در مورد امروز به کسی چیزی نگو.
خواست دوباره بره که من ایندفعه مانعش شدم. دوباره بغلش کردم.
_هوسوکا، نمیخواد احساساتت رو مخفی کنی. اشکالی نداره که حالت خوب نیست. لطفا دیگه تظاهر نکن که حالت خوبه چون این فقط بیشتر به خودت آسیب میزنه. هوسوکا، تو و بچه ها با ارزش ترین چیزای زندگیمین. اگه اتفاقی براتون بیوفته میمیرم و زنده میشم. میدونی دیگه؟ پس مراقب خودت باش. به خودتت و احساساتت اهمیت بده. اشکالی ندارع اگه کسی بخاطر احساسی که داری بهش بربخوره، ولی اگه خودتت و احساسات پاکت بخاطر ناراحت نشدن اونا آسیب ببینین خیلی اشکال داره. نمیتونم ببینم که عزیزترین فرد زندگیم داره زجر میکشه پس بخاطر منم که شده قول بده که دیگه دست از تظاهر کردن برداری! لطفا!
شکه شده بود. متقابلا بغلم کرد.
+باشه یونا... قول میدم.
از بغلش در اومدم و صورتش رو با دستام قاب کردم.
_من همیشه پیشتم هوسوک... باشه؟ حالا بیا بریم پیش بچه ها. احتمالا دارن مدرسه رو به یونگی نشون میدن.
لبخندی چشمبسته و دردناکی زد.
+بریم.
قلبم با دیدن وضعیتش به درد اومده بود. باید میرفتیم پس سریع از حیاط کوچیک وارد حیاط بزرگ و اصلی مدرسه شدیم و دنبال بچه ها گشتیم...
۲.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.