چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁷
صدای بلند آهنگ، روی مخش بود.
سولهی رو نگاه میکرد که عین کوالا به جونگکوک چسبیده بود و با لبخند مضحکی نوشیدنی میخورد و میخندید.
دستشو زیر چونه اش زده بود و همینطور که گیلاس شو میخورد به مردم نگاه میکرد. با هر قلپ تکیلایی که میخورد، درد ریزی رو توی شکمش حس میکرد اما اهمیت نمیداد.
خداروشکر، قیافه اش یه کوچولو بیشتر از سنش نشون میداد و کسی شک نمیکرد که هنوز 17 سالشه و داره شراب میخوره!
لیوان سومیش هم تموم کرد. با لب های براقی که اثر شراب روش مونده بود، به بارتندر لب زد: یه مارتینی بده..
و دوباره، چشماش روی جونگکوک لغزیدن. نمیفهمید. چرا جونگکوک باهاش اینطوری میکرد؟ چرا باهاش همچین رفتاری میکرد وقتی زن داشت؟
وقتی..سولهی رو دوست داشت..؟
یه توده ایی توی گلوش حس کرد. هنوز اونقدر نخورده بود تا دیگه فکر نکنه.
لیوانشو برداشت اما قبل از اینکه به لباش برسه، دستش توی راه متوقف شد. دستای استخونی و بلندی مچش رو گرفته بودن.
مردی که روبه روش روی صندلی نشسته بود، پوزخندی به لب داشت.
موهای به رنگ شبش روی صورتش ریخته بود و عینک مربعی شکلی برای استایلش زده بود. درکل..یه آلفا بود و جذاب!
مرد نگاه خیره شو از پسرک برنداشت و گفت: هی..مارتینی؟ واسه کسی با وضعیت تو سنگینه..!
و اشاره ایی به شکم تپلیش کرد.
با صدای ظریفش گفت: به تو ربطی نداره. و مچ دستشو از دست مرد خارج کرد.
مرد اروم خندید و گفت: من سانگلی ام. یه دورگه فرانسوی کره ایی.
جیمین فقط نگاهش کرد. لیوانشو بالا برد اما بازهم قبل از اینکه قطره ایی به دهنش برسه، سانگلی لیوانو از دستش قاپید.
کفرش سر اومد. غرید: لیوانموو پس بده!
مرد الفا ابرو بالا انداخت: الفات بهت نگفته واست خوب نیست؟
و بلند شد و سمت پله ها رفت.
اگه دست جیمین بود، دوست داشت مرد جذاب روبه روشو خفه کنه. اما متاسفانه کنترلی روی خودش نداشت و سرگیجه اش بدتر میشد.
پسرک با اعصبانیت از جاش بلند شد. دنبالش رفت و جیغ کشید: به تو چه که من میخوام چی بخورم؟ لیوانمو پس بده.
سانگلی: نچ..نشد دیگه..اگه میخوایش بیا ازم بگیرش.
جیمین برای رو کم کنی هم که شده رفت. پله اول و بالا نرفته، با زانو محکم افتاد. دردی که یکدفعه ایی توی شکمش و سرش پخش شده بود سرگیجه شو بدتر میکرد. حس میکرد یکی انگار داره جونشو از قفسه سینه اش بیرون میکشه.
در لحظه بدنش از زمین جدا شد. چشماش جایی رو نمیدید جیغی کشید و برای حفظ تعادل سعی کرد به چیزی چنگ بزنه و اون بازو های مرد بودن.
صدای سانگلی رو نزدیک شنید: هی پسر..خوبی؟
چشماشو محکم رو هم فشار داد تا به سرگیجه اش غلبه کنه.
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁷
صدای بلند آهنگ، روی مخش بود.
سولهی رو نگاه میکرد که عین کوالا به جونگکوک چسبیده بود و با لبخند مضحکی نوشیدنی میخورد و میخندید.
دستشو زیر چونه اش زده بود و همینطور که گیلاس شو میخورد به مردم نگاه میکرد. با هر قلپ تکیلایی که میخورد، درد ریزی رو توی شکمش حس میکرد اما اهمیت نمیداد.
خداروشکر، قیافه اش یه کوچولو بیشتر از سنش نشون میداد و کسی شک نمیکرد که هنوز 17 سالشه و داره شراب میخوره!
لیوان سومیش هم تموم کرد. با لب های براقی که اثر شراب روش مونده بود، به بارتندر لب زد: یه مارتینی بده..
و دوباره، چشماش روی جونگکوک لغزیدن. نمیفهمید. چرا جونگکوک باهاش اینطوری میکرد؟ چرا باهاش همچین رفتاری میکرد وقتی زن داشت؟
وقتی..سولهی رو دوست داشت..؟
یه توده ایی توی گلوش حس کرد. هنوز اونقدر نخورده بود تا دیگه فکر نکنه.
لیوانشو برداشت اما قبل از اینکه به لباش برسه، دستش توی راه متوقف شد. دستای استخونی و بلندی مچش رو گرفته بودن.
مردی که روبه روش روی صندلی نشسته بود، پوزخندی به لب داشت.
موهای به رنگ شبش روی صورتش ریخته بود و عینک مربعی شکلی برای استایلش زده بود. درکل..یه آلفا بود و جذاب!
مرد نگاه خیره شو از پسرک برنداشت و گفت: هی..مارتینی؟ واسه کسی با وضعیت تو سنگینه..!
و اشاره ایی به شکم تپلیش کرد.
با صدای ظریفش گفت: به تو ربطی نداره. و مچ دستشو از دست مرد خارج کرد.
مرد اروم خندید و گفت: من سانگلی ام. یه دورگه فرانسوی کره ایی.
جیمین فقط نگاهش کرد. لیوانشو بالا برد اما بازهم قبل از اینکه قطره ایی به دهنش برسه، سانگلی لیوانو از دستش قاپید.
کفرش سر اومد. غرید: لیوانموو پس بده!
مرد الفا ابرو بالا انداخت: الفات بهت نگفته واست خوب نیست؟
و بلند شد و سمت پله ها رفت.
اگه دست جیمین بود، دوست داشت مرد جذاب روبه روشو خفه کنه. اما متاسفانه کنترلی روی خودش نداشت و سرگیجه اش بدتر میشد.
پسرک با اعصبانیت از جاش بلند شد. دنبالش رفت و جیغ کشید: به تو چه که من میخوام چی بخورم؟ لیوانمو پس بده.
سانگلی: نچ..نشد دیگه..اگه میخوایش بیا ازم بگیرش.
جیمین برای رو کم کنی هم که شده رفت. پله اول و بالا نرفته، با زانو محکم افتاد. دردی که یکدفعه ایی توی شکمش و سرش پخش شده بود سرگیجه شو بدتر میکرد. حس میکرد یکی انگار داره جونشو از قفسه سینه اش بیرون میکشه.
در لحظه بدنش از زمین جدا شد. چشماش جایی رو نمیدید جیغی کشید و برای حفظ تعادل سعی کرد به چیزی چنگ بزنه و اون بازو های مرد بودن.
صدای سانگلی رو نزدیک شنید: هی پسر..خوبی؟
چشماشو محکم رو هم فشار داد تا به سرگیجه اش غلبه کنه.
ادامه در کامنت اول👇🏻
۸.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.