فیک من یه قاتلم

فیک من یه قاتلم
قسمت چهارم-
به قلم دوچونگ سو
____________________________________________اون روز تاساعت ۸ حیاط پشتی بودیم به همراه این مربی گند دماغ که انگار از دماغ فیل افتاده بود مدام از کارام ایراد میگرفت وهی میگفت من نمیدونم شما تو این دوسال چی یاد گرفتین اون مربی کور بهکور شده چی بهتون یاد داده سعی میکردم خودمو کنترل کنم تقریبا ساعت ۸ بود که قصد رفتن کرد نفس راحتی کشیدم تا دم درحیاط دنبالش رفتم به دم در که رسیدیم ناگهان یاد شام فردا شب افتادم بدون فوت وقت گفتم :ببخشید اقای وو؟!برگشت وبا کمال ادب واحترام گفت: بله خانوم دو!من با حالت خیلی سردی گفتم :ببخشید فردا امکانش هست کلاس یه خورده زود تر برگزار بشه اخه من فردا واسه شام دعوتم ؟یکمی فکر کرد منم درسکوت منتظر جوابش بودم با نگاه سردی توچشمام خیره شد که باعث شد برای اولین بار از این که کسی تو چشام خیره بشه خجالت کشیدم سریع سرمو پایین انداختم ظاهرا اونم متوجه شد خیلی سریع گفت: باشه اشکالی ندار! فردا ساعت پنج صبح منتظرتونم! با تعجب سریع سرمو بلند کردمو گفتم: چیییی؟ ساعت پنج صبح پاشم که چی بشه مگه میخواییم چیکارکنیم؟ خیلی با ارامش گفت: شما باید تیر اندازی توی شب رو یاد بگیری من که نمی تونم وقت استراحت شبتونو بگیرم پس پنج صبح وقت خوبیه !کمی با خودم فکر کردم راس میگفت باید تمام سعیمو میکردم سرمو بلند کردمو گفتم: باشه مشکلی نیست من دیگه میرم! رو به اقای لی گفتم :اقای وو رو راهنمایی کنین !برگشتمو به یی فان گفتم :خدا نگه دارو سریع ازش دور شدم به در امارت که رسیدم درش باز بود عحیب بود خیلیم خلوت بود اروم سرمو داخل بردم چراغا تماماً خاموش بودن تعجبم دوبرابر شد اروم وارد شدم از در فاصله گرفتم تقریبا وسط سالن رسیده بودم که در باصدای بدی بسته شد کمی ترسیده بود م گوشامو تیز کردم خدا روشکر که گوشای تیزی داشتم وصدای خنده های ریز ریزشو حتی با این فاصله هم میشنیدم خودمو به بیخیالی زدم واز پله ها بالا رفتم اروم از کنار دیوار نگاهش کردم با چشم داشت دنبالم میگشت خیلی اروم رفتمو پشت سرش ایستادم با دوانگشت زدم روی شونش که سرجاش سیخ شد با صدای نسبتا بلندی گفتم: به پرنسس کاخ رییس دو ! سریع برگشتو بادل خوری گفت: صد دفعه بهت نگفتم منو این طوری صدا نکن بدم میاد؟ منم صورتمو نزدیک صورتش کردمو گفتم : بچه به تو ادب یاد ندادن؟ سلامت کو؟ با صدای بلند درحالتی تا کمر خم شده بود گفت: سلام بانوی من !خندیدمو گفتم :سلام خوشکل اجیی! با همون لبخند همیشگی اومد که دستمو بگیره که سریع دستمو عقب بردمو گفتم :صد دفعه نگفتم به من دس نزن؟ بلند خندید وگفت چشم قربان! اینو گفتو سریع از کنارم رد شد(پارک سُیوک هیونگ دختر خوانده ی بابا وخواهر ناتنی من پدر اونو به جای پول مواد مخدر از پدرش که تازه همسرشو از دست داده بود خودشم معتاد بود گرفت این اتفاق زمانی افتاد که پدر تازه مادرو از دست داده بود ومارو ترک کرده بود وظاهرا به خاطر اینکه دوری مارو تحمل کنه سیوک رو از پدرش گرفته بود .سیوک خیلی به پدر کمک میکرد پدر سیوک رو مثل خودش بار اورده بود دقیقا اون طوری که دوس داشت منو کیونگسو رو بار بیاره ولی نتونست) وارد اتاقم که شدم دیدم یه تخت دیگه هم تو اتاقمه به علاوه یه کمد ویه اینه قدی ویه میز کنارش داد زدم: سیوک؟ سیوک؟ بیا ببینم! صداش از جای نزدیکی اومد برگشتم ودیدم سیوک پشت در اتاقه وداره ساعت رو تنظیم میکنه با عصبانیت ساختگی گفتم :قراره تو هم تو این اتاق بمونی؟ با اون قیافه بانمکش گفت: اجیه گلم بزار کنارت بمونم ؟پوفی کشیدم وبا بی حالی گفتم :خیلی خوب باشه ولی باید قول بدی به وسابل من دس نمیزنی؟ ساعت رو اویزون کردو هنین طورکه از صندلی پایین میومد گفت :چشم اجیه گلم.......
ادامه دارد.......☺
دیدگاه ها (۸)

ایا واقعیت داره؟؟

happy luhan day😍 😍 😍 😍 😍 #luhan

چند سال که تولدشو بدون دوستاش جشن میگیره😍 عشق من تولدت مبارک...

ظهور ازدواج پارت ۴۱۲هر دو به پهلو و نزديك هم دراز کشیده بودي...

P17🍯جیمین« تقریبا دیگه صبح شده بود ساعت پنج صبح بود من از دی...

ویو کاترین به در تقه ای زدم و رفتم تو که با اقای جیون رو به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط