حوالی دهی پیاده روی می کردم، ناگهان صدایی شنیدم. متوجه شد
حوالی دهی پیادهروی میکردم، ناگهان صدایی شنیدم. متوجه شدم سگهای آن ده به حضور یک غریبه پی بردهاند و به طرف من میآیند. من هم با اینکه خسته بودم، سعی کردم گامهایم را تندتر بردارم که دور شوم. ولی با توجه به اینکه سگها چهار دست و پا میدویدند و کمتر از من خسته میشدند، خیلی زود به من رسیدند.
من میدویدم و سگها هم دنبال من!
هر لحظه احساس خطر میکردم: الان پای من را میگیرند، میپرند دست من را میگیرند، لباسم را میگیرند و…
خیلی ترسیده بودم!
در این فکر بودم که چه کار کنم؟!
دیگر نفسم بند آمده بود و بهناچار دنبال سنگی، چوبی، چیزی میگشتم که بردارم و از خودم دفاع کنم.
ایستادم و فکر میکردم همین الان است که سگها بریزند به سر و کول من و مرا تکهپاره کنند!
اما با کمال تعجب دیدم که در شعاع تقریباً یک متری من ایستادهاند و مرتب پارس میکنند.
فقط پارس میکردند، نه جلو میآمدند و نه کار دیگری انجام میدادند. فقط ایستاده بودند و بیوقفه پارس میکردند.
یک لحظه به خودم جنبیدم. تکه چوبی را در نزدیکیام دیدم و با یک حرکت سریع آن را از روی زمین برداشتم و افتادم دنبال سگها. دنبالشان کردم، یک سنگ هم به طرفشان پرت کردم…
سگها فرار کردند!
آری، فرار کردند!
بعد از این ماجرا، وقتی احساس هیجان و اضطرابم فروکش کرد، یاد تمثیلی افتادم که وقتی بچه بودیم، پدرمان برای ما تعریف میکرد.
ایشان میفرمودند که:
بابا جان! مشکلات در زندگی مثل سگها هستند: اگر فرار کنی، دنبالت میکنند؛ اگر بایستی، میایستند؛ و اگر حمله کنی، فرار میکنند!
پس از مشکلات فرار نکن، بایست و نگاهشان کن! وقتی ایستادی، مشکلات آرامآرام ذوب میشوند؛ حل میشوند!
من میدویدم و سگها هم دنبال من!
هر لحظه احساس خطر میکردم: الان پای من را میگیرند، میپرند دست من را میگیرند، لباسم را میگیرند و…
خیلی ترسیده بودم!
در این فکر بودم که چه کار کنم؟!
دیگر نفسم بند آمده بود و بهناچار دنبال سنگی، چوبی، چیزی میگشتم که بردارم و از خودم دفاع کنم.
ایستادم و فکر میکردم همین الان است که سگها بریزند به سر و کول من و مرا تکهپاره کنند!
اما با کمال تعجب دیدم که در شعاع تقریباً یک متری من ایستادهاند و مرتب پارس میکنند.
فقط پارس میکردند، نه جلو میآمدند و نه کار دیگری انجام میدادند. فقط ایستاده بودند و بیوقفه پارس میکردند.
یک لحظه به خودم جنبیدم. تکه چوبی را در نزدیکیام دیدم و با یک حرکت سریع آن را از روی زمین برداشتم و افتادم دنبال سگها. دنبالشان کردم، یک سنگ هم به طرفشان پرت کردم…
سگها فرار کردند!
آری، فرار کردند!
بعد از این ماجرا، وقتی احساس هیجان و اضطرابم فروکش کرد، یاد تمثیلی افتادم که وقتی بچه بودیم، پدرمان برای ما تعریف میکرد.
ایشان میفرمودند که:
بابا جان! مشکلات در زندگی مثل سگها هستند: اگر فرار کنی، دنبالت میکنند؛ اگر بایستی، میایستند؛ و اگر حمله کنی، فرار میکنند!
پس از مشکلات فرار نکن، بایست و نگاهشان کن! وقتی ایستادی، مشکلات آرامآرام ذوب میشوند؛ حل میشوند!
۲.۰k
۰۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.