پارت :۳۳
کیم یوری ۳۱ دسامبر ۲۰۲۲ ، ساعت ۰۸:۱۶
چند دقیقه بعد، صدای درِ عمارت شکست. جین وارد شد.
نگاهش اول افتاد به یوری، با لباس نیمهسر خورده و گردنی که رد روش واضح بود. بعد نگاهش چرخید سمت تهیونگ.
جین:
«اینجا چه خبره؟ یوری… تو اینجا چی کار میکنی؟»
(مکث، نگاه تیز به تهیونگ)
«و تو… تهیونگ، این چیه؟ این همه وقت حواسپرتی، مهربونیِ بیجا… حالا میفهمم.»
یوری سریع جواب داد، با صدایی که هنوز خشم توش میلرزید اما میخواست جمع کنه:
+ من دیشب اینجا موندم چون مامانبابام رفتن شهر دیگه. و من توی خونه موندم تحت نظر عمه ، اما حالم بد شد و زنگ به مامانم زدم و به عمه هم خبر دادم که اومدم اینجا ، و تهیونگ ازم ازم مراقبت کرد ، این همش یه سوءتفاهمه هیونگ.
جین ابرو بالا انداخت، قانع نشده بود.
«مراقبت با رد روی گردن؟ این سوءتفاهمه؟»
تهیونگ نفسشو فرو داد، آروم گفت:
_اشتباه من بود. بیاجازه. نه برای تملک، برای اعترافی که نصفه موند. یوری ازش عصبانیه حق داره. ما همین الان داشتیم راجعبه مرز حرف میزدیم. تو وارد شدی وسطش.»
جین نگاهش رو سنگینتر کرد.
«تهیونگ… تو همیشه برادر کوچیک من بودی. ولی این بار… نمیدونم باید بهت افتخار کنم که خودتو نگه داشتی، یا ازت بترسم که تا کجا میتونی بری.»
سکوت افتاد. یونتان دم تکون داد، بیخبر از سنگینی فضا. یوری دستش رو روی گردن گذاشت، تهیونگ نگاهش رو به زمین دوخت.
ماشین مرسدس مشکی توی گاراژ منتظر بود. تهیونگ گفت:
_بریم؟
یوری:
+آره، برگردون خونهم.
یونتان روی صندلی عقب نشست. تهیونگ پشت فرمون، یوری کنار دستش. ماشین آروم راه افتاد.
هیچکدوم حرفی نزدن، ولی توی دل هر دو یه چیزی داشت شکل میگرفت.
نه عشق، نه نفرت. یه چیزی که هنوز اسم نداشت، ولی داشت نفس میکشید.
چند دقیقه بعد، صدای درِ عمارت شکست. جین وارد شد.
نگاهش اول افتاد به یوری، با لباس نیمهسر خورده و گردنی که رد روش واضح بود. بعد نگاهش چرخید سمت تهیونگ.
جین:
«اینجا چه خبره؟ یوری… تو اینجا چی کار میکنی؟»
(مکث، نگاه تیز به تهیونگ)
«و تو… تهیونگ، این چیه؟ این همه وقت حواسپرتی، مهربونیِ بیجا… حالا میفهمم.»
یوری سریع جواب داد، با صدایی که هنوز خشم توش میلرزید اما میخواست جمع کنه:
+ من دیشب اینجا موندم چون مامانبابام رفتن شهر دیگه. و من توی خونه موندم تحت نظر عمه ، اما حالم بد شد و زنگ به مامانم زدم و به عمه هم خبر دادم که اومدم اینجا ، و تهیونگ ازم ازم مراقبت کرد ، این همش یه سوءتفاهمه هیونگ.
جین ابرو بالا انداخت، قانع نشده بود.
«مراقبت با رد روی گردن؟ این سوءتفاهمه؟»
تهیونگ نفسشو فرو داد، آروم گفت:
_اشتباه من بود. بیاجازه. نه برای تملک، برای اعترافی که نصفه موند. یوری ازش عصبانیه حق داره. ما همین الان داشتیم راجعبه مرز حرف میزدیم. تو وارد شدی وسطش.»
جین نگاهش رو سنگینتر کرد.
«تهیونگ… تو همیشه برادر کوچیک من بودی. ولی این بار… نمیدونم باید بهت افتخار کنم که خودتو نگه داشتی، یا ازت بترسم که تا کجا میتونی بری.»
سکوت افتاد. یونتان دم تکون داد، بیخبر از سنگینی فضا. یوری دستش رو روی گردن گذاشت، تهیونگ نگاهش رو به زمین دوخت.
ماشین مرسدس مشکی توی گاراژ منتظر بود. تهیونگ گفت:
_بریم؟
یوری:
+آره، برگردون خونهم.
یونتان روی صندلی عقب نشست. تهیونگ پشت فرمون، یوری کنار دستش. ماشین آروم راه افتاد.
هیچکدوم حرفی نزدن، ولی توی دل هر دو یه چیزی داشت شکل میگرفت.
نه عشق، نه نفرت. یه چیزی که هنوز اسم نداشت، ولی داشت نفس میکشید.
- ۸۴۹
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط