📚 سه دقیقه در قیامت
📚#سه_دقیقه_در_قیامت
❤#ادامه_باغ_بهشت
من وارد باغ بزرگي شدم كه انتهاي آن مشخص نبود. از روي
چمنهايي عبور ميكردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوي عطر گلهاي
مختلف مشام انسان را نوازش ميداد. درختان آنجا، همه نوع ميوهاي
را در خود داشتند. ميوههايي زيبا و درخشان. من بر روي چمنها دراز كشيدم. گويي يك تخت نرم و راحت
و شبيه پر قو بود. بوي عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و
صداي شرشر آب رودخانه به گوش مي ً رسيد. اصال نميشود آنجا را
توصيف كرد. به باالي سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت
نخل پر از خرما را ديدم. با خودم گفتم: خرماي اينجا چه مزهاي دارد؟
يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند
كردم و يكي از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نميتوانم
شيريني آن خرما را با چيزي در اين دنيا مثال بزنم.
در اينجا اگر چيزي خيلي شيرين باشد، باعث دلزدگي ميشود. اما
آن خرما نميدانيد چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. ديدم چمنها
به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانهها،
زمين گلآلود است و بايد مراقب باشيم تا پاي ما كثيف نشود.
اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند
بلور زيباست! به آب نگاه كردم،آنقدر زالل بود كه تا انتهاي رود
مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم.
اما با خودم گفتم: بهتر است سريعتر به سمت قصر پسر عمهام بروم.
ناگفته نماند. آن طرف رود، يك قصر زيباي سفيد و بزرگ نمايان
بود. نميدانم چطور توصيف كنم. با تمام قصرهاي دنيا متفاوت بود.
چيزي شبيه قصرهاي يخي كه در كارتونهاي بچگي ميديديم،
تمام ديوارهاي قصر نوراني بود. ميخواستم به دنبال پلي براي عبور
از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم ميتوانم از روي آب
عبور كنم! از روي آب گذشتم و مبهوت قصر زيباي پسر عمهام شدم.
وقتي با او صحبت ميكردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگي
اهل بيت :هستيم. ما ميتوانيم به مالقات امامان برويم و اين يكي
از نعمتهاي بزرگ بهشت برزخي است. حتي ميتوانيم به مالقات
دوستان شهيد و شهداي محل و دوستان و بستگان خود برويم
#ادامه_دارد
❤#ادامه_باغ_بهشت
من وارد باغ بزرگي شدم كه انتهاي آن مشخص نبود. از روي
چمنهايي عبور ميكردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوي عطر گلهاي
مختلف مشام انسان را نوازش ميداد. درختان آنجا، همه نوع ميوهاي
را در خود داشتند. ميوههايي زيبا و درخشان. من بر روي چمنها دراز كشيدم. گويي يك تخت نرم و راحت
و شبيه پر قو بود. بوي عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و
صداي شرشر آب رودخانه به گوش مي ً رسيد. اصال نميشود آنجا را
توصيف كرد. به باالي سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت
نخل پر از خرما را ديدم. با خودم گفتم: خرماي اينجا چه مزهاي دارد؟
يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند
كردم و يكي از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نميتوانم
شيريني آن خرما را با چيزي در اين دنيا مثال بزنم.
در اينجا اگر چيزي خيلي شيرين باشد، باعث دلزدگي ميشود. اما
آن خرما نميدانيد چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. ديدم چمنها
به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانهها،
زمين گلآلود است و بايد مراقب باشيم تا پاي ما كثيف نشود.
اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند
بلور زيباست! به آب نگاه كردم،آنقدر زالل بود كه تا انتهاي رود
مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم.
اما با خودم گفتم: بهتر است سريعتر به سمت قصر پسر عمهام بروم.
ناگفته نماند. آن طرف رود، يك قصر زيباي سفيد و بزرگ نمايان
بود. نميدانم چطور توصيف كنم. با تمام قصرهاي دنيا متفاوت بود.
چيزي شبيه قصرهاي يخي كه در كارتونهاي بچگي ميديديم،
تمام ديوارهاي قصر نوراني بود. ميخواستم به دنبال پلي براي عبور
از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم ميتوانم از روي آب
عبور كنم! از روي آب گذشتم و مبهوت قصر زيباي پسر عمهام شدم.
وقتي با او صحبت ميكردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگي
اهل بيت :هستيم. ما ميتوانيم به مالقات امامان برويم و اين يكي
از نعمتهاي بزرگ بهشت برزخي است. حتي ميتوانيم به مالقات
دوستان شهيد و شهداي محل و دوستان و بستگان خود برويم
#ادامه_دارد
۱۱.۴k
۰۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.