📚 افتاب در حجاب
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت24
بى اختیار صدا زد:زینب!
جز تو چه کسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از مار خانگى خورده بود.
به چه کسى مى توانست پناه ببرد....
جز تو که مهربانترین بودى
و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود.اما وقتى خبر آمدنت را شنید، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان کنند...تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل سالهاى محنت و شرر را در طشت نبینى غم تو را نمى توانست ببیند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد.
چه مى کرد اگر امروز اینجا بود و مى دید که تو کوه مصیبت را بر روى شانه هایت نشانده اى و لقب ام المصائب وکعبۀ الرزایا گرفته اى.چه مى کرد اگر اینجا بود...
و مى دید که تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهیا مى کنى.
وداع با حسین ،... وداع با رسول االله است . وداع با على مرتضى است.
وداع با صدیقه کبرى است . وداع با حسن مجتبى است.آنچه اکنون تو باید با آن واع کنى ، حسین نیست . تجلى تمامى تعلقهاست... نقطه اتکاء همه سختیهاست ، لنگر کشتى وجود در همه طوفانها و بلاهاست.انگار که از ازل تاکنون هیچ مصیبتى نبوده است .
چرا که حسین بوده است...
و حسین کافى است تا همه خلاءها و کاستیها را پرکند.اما اکنون این حسین است که آرام آرام به تو نزدیک مى شود..
و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گیرد. خدا کند که او فقط سراغى از پیراهن کهنه نگیرد. پیراهنى که زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن که بناى غارت دارد، آن را به خاطرکهنگى اش جا بگذارد.
پیراهنى که مادرت فاطمه به تو امانت داده است... و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادى اش در این جهان ، ساعتى بیشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد....
اگر از تو پیراهن خواست ، پیراهنى دیگر براى او ببر. این پیراهن را که رمزرفتن دارد و بوى شهادت در او پیچیده است ، پیش خودت نگاه دار.
البته او کسى نیست که پیراهن را بازنشناسد....
یعقوب ، شاگرد کوچک دبستان او بوده است . ممکن است بگوید:
این، پیراهن عزت و شهادت نیست. تنگى مى کند براى آن مقصود بزرگ. برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را بیاور، عزیز برادر!به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق مى شود،... اما همین قدر طولانى تر شدن زمان ، همین رد و بدل شدن یکى دو نگاه بیشتر، همین دو کلام گفتگوى افزونتر، غنیمت است.این زمان ، دیگر تکرارپذیر نیست.این لحظه ها، لحظاتى نیست که باز هم به دست بیاید.
همین یک نگاه، به دنیا مى ارزد.دنیا نباشد آن زمان که تو نیستى حسین!
پیراهن را که می آوری ان را پاره می کند که کهنه تر بماند بنده های دل توست انگار که پاره تر می شود
وداغ تای تو تازه تر مگر دشمن چقدر بی حمیت است که ممکن است چشم طمع هم از این لباس های کهنه بر ندارد می بینی که همین لباس های خونین و چاک چاک از بدن تکه تکه برادرت در می اورند.
♥️#قسمت24
بى اختیار صدا زد:زینب!
جز تو چه کسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از مار خانگى خورده بود.
به چه کسى مى توانست پناه ببرد....
جز تو که مهربانترین بودى
و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود.اما وقتى خبر آمدنت را شنید، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان کنند...تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل سالهاى محنت و شرر را در طشت نبینى غم تو را نمى توانست ببیند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد.
چه مى کرد اگر امروز اینجا بود و مى دید که تو کوه مصیبت را بر روى شانه هایت نشانده اى و لقب ام المصائب وکعبۀ الرزایا گرفته اى.چه مى کرد اگر اینجا بود...
و مى دید که تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهیا مى کنى.
وداع با حسین ،... وداع با رسول االله است . وداع با على مرتضى است.
وداع با صدیقه کبرى است . وداع با حسن مجتبى است.آنچه اکنون تو باید با آن واع کنى ، حسین نیست . تجلى تمامى تعلقهاست... نقطه اتکاء همه سختیهاست ، لنگر کشتى وجود در همه طوفانها و بلاهاست.انگار که از ازل تاکنون هیچ مصیبتى نبوده است .
چرا که حسین بوده است...
و حسین کافى است تا همه خلاءها و کاستیها را پرکند.اما اکنون این حسین است که آرام آرام به تو نزدیک مى شود..
و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گیرد. خدا کند که او فقط سراغى از پیراهن کهنه نگیرد. پیراهنى که زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن که بناى غارت دارد، آن را به خاطرکهنگى اش جا بگذارد.
پیراهنى که مادرت فاطمه به تو امانت داده است... و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادى اش در این جهان ، ساعتى بیشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد....
اگر از تو پیراهن خواست ، پیراهنى دیگر براى او ببر. این پیراهن را که رمزرفتن دارد و بوى شهادت در او پیچیده است ، پیش خودت نگاه دار.
البته او کسى نیست که پیراهن را بازنشناسد....
یعقوب ، شاگرد کوچک دبستان او بوده است . ممکن است بگوید:
این، پیراهن عزت و شهادت نیست. تنگى مى کند براى آن مقصود بزرگ. برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را بیاور، عزیز برادر!به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق مى شود،... اما همین قدر طولانى تر شدن زمان ، همین رد و بدل شدن یکى دو نگاه بیشتر، همین دو کلام گفتگوى افزونتر، غنیمت است.این زمان ، دیگر تکرارپذیر نیست.این لحظه ها، لحظاتى نیست که باز هم به دست بیاید.
همین یک نگاه، به دنیا مى ارزد.دنیا نباشد آن زمان که تو نیستى حسین!
پیراهن را که می آوری ان را پاره می کند که کهنه تر بماند بنده های دل توست انگار که پاره تر می شود
وداغ تای تو تازه تر مگر دشمن چقدر بی حمیت است که ممکن است چشم طمع هم از این لباس های کهنه بر ندارد می بینی که همین لباس های خونین و چاک چاک از بدن تکه تکه برادرت در می اورند.
۹.۴k
۰۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.