~♡*پیوند خونین*♡~p15
کتش را برداشت ،در را باز کرد ،خارج شد و در را بست
بعد از حرف های چینوکو عذاب وجدان رِی را احاطه کرد
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
حمامش ۲،۳ ساعت طول کشید
میخواست لباس بپوشد که صدای چینوکو را شنید : تو کمد کنار روشویی برات لباس گذاشتم...🥲
سری به کمد زد ، لباسی توری به رنگ آبی یخی مشاهده کرد (اسلاید ۲،روشن تر تصور کنید،آستین هاشم کوتاه ترن و مثل نوار دور بازوشن،پیدا نکردم شرمنده)
چشمانش برق زد ،خیلی زیبا بود
برداشت و پوشید
جلوی آینه خود را تماشا کرد و ذوق کرد
بعد از دقایقی در را باز کرد و بیرون آمد
چینوکو را ندید...اطراف را گشت ،چینوکو را با لباس پاره پاره و بدنی آغشته به خون در گوشه اتاق در حالی که دو زانو روی زمین نشسته بود و سرش در بدنش بود دید
ترسید و تعجب کرد ، فاصله اش را حفظ کرد: چ،چ،چ،چی،نو،کو؟😰
چینوکو سرش را بالا آورد ،تمام صورتش پر از اشک بود ... گویا کل مدت گریه می کرده ،با صدایی آرام و لرزان و سری پایین بدون اینکه به رِی نگاه کند : بله...😓
رِی عذاب وجدان داشت ولی هنوز ناراحت بود : چیشده ؟😰
چینوکو بلند شد و با سر پایین به سمت رِی آمد : هیچی...(با صدایی بسیار آرام)خودمو بخواطر کارم تنبیه میکردم
شنلی سفید مخمل را دور رِی پیچید(اسلاید ۳،نگین هاشو آبی و قفلش رو طلایی تصور کنید) : یه لباسی انتخاب کردم که هم راحت باشی و هم ازش خوشت بیاد ... این شنلم برای اینکه سردت نشه،امید وارم خوشت اومده باشه
به رِی نگاه ریزی کرد و لبخند غم انگیزی زد : خیلی بهت میاد ، قشنگ شدی...
رِی عاشق شنل های مخملی بود ، ذوق کرد و لبخند زد : ممنونم 😍
با لبخند رِی ،چینوکو جان تازه ای گرفت ... ولی خود را لایق نمیدانست
به سمت حمام رفت : خدمتکار به سمت میز غذا خوری هدایتت میکنه ، تا بری میام
وارد شد و در را بست
بلافاصله خدمتکار در زد : خانم؟
رِی در را باز کرد ، با مرد سال خورده ای رو به رو شد : سلام خانم ، ببخشید مزاحم شدم، پادشاه دستور دادن تا میز هدایتتون کنم ،لطفا دنبالم بیاید 😊
برنامه فیک : یه روز در میون پیوند خونین و زنجیر شکن رو آپلود میکنم تا ۱۰۰ تایی ، وقتی ۱۰۰ تایی شدیم فیک جدید هم به لیست اضافه میشه و به ترتیب آپلودشون میکنم
بعد از حرف های چینوکو عذاب وجدان رِی را احاطه کرد
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
حمامش ۲،۳ ساعت طول کشید
میخواست لباس بپوشد که صدای چینوکو را شنید : تو کمد کنار روشویی برات لباس گذاشتم...🥲
سری به کمد زد ، لباسی توری به رنگ آبی یخی مشاهده کرد (اسلاید ۲،روشن تر تصور کنید،آستین هاشم کوتاه ترن و مثل نوار دور بازوشن،پیدا نکردم شرمنده)
چشمانش برق زد ،خیلی زیبا بود
برداشت و پوشید
جلوی آینه خود را تماشا کرد و ذوق کرد
بعد از دقایقی در را باز کرد و بیرون آمد
چینوکو را ندید...اطراف را گشت ،چینوکو را با لباس پاره پاره و بدنی آغشته به خون در گوشه اتاق در حالی که دو زانو روی زمین نشسته بود و سرش در بدنش بود دید
ترسید و تعجب کرد ، فاصله اش را حفظ کرد: چ،چ،چ،چی،نو،کو؟😰
چینوکو سرش را بالا آورد ،تمام صورتش پر از اشک بود ... گویا کل مدت گریه می کرده ،با صدایی آرام و لرزان و سری پایین بدون اینکه به رِی نگاه کند : بله...😓
رِی عذاب وجدان داشت ولی هنوز ناراحت بود : چیشده ؟😰
چینوکو بلند شد و با سر پایین به سمت رِی آمد : هیچی...(با صدایی بسیار آرام)خودمو بخواطر کارم تنبیه میکردم
شنلی سفید مخمل را دور رِی پیچید(اسلاید ۳،نگین هاشو آبی و قفلش رو طلایی تصور کنید) : یه لباسی انتخاب کردم که هم راحت باشی و هم ازش خوشت بیاد ... این شنلم برای اینکه سردت نشه،امید وارم خوشت اومده باشه
به رِی نگاه ریزی کرد و لبخند غم انگیزی زد : خیلی بهت میاد ، قشنگ شدی...
رِی عاشق شنل های مخملی بود ، ذوق کرد و لبخند زد : ممنونم 😍
با لبخند رِی ،چینوکو جان تازه ای گرفت ... ولی خود را لایق نمیدانست
به سمت حمام رفت : خدمتکار به سمت میز غذا خوری هدایتت میکنه ، تا بری میام
وارد شد و در را بست
بلافاصله خدمتکار در زد : خانم؟
رِی در را باز کرد ، با مرد سال خورده ای رو به رو شد : سلام خانم ، ببخشید مزاحم شدم، پادشاه دستور دادن تا میز هدایتتون کنم ،لطفا دنبالم بیاید 😊
برنامه فیک : یه روز در میون پیوند خونین و زنجیر شکن رو آپلود میکنم تا ۱۰۰ تایی ، وقتی ۱۰۰ تایی شدیم فیک جدید هم به لیست اضافه میشه و به ترتیب آپلودشون میکنم
- ۲.۸k
- ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط