پارت : ۱۲
کیم یوری 24دسامبر 2022، ساعت 18:15
یوری با تمام سرعت خودش رو رسوند به عمارت.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید ، ولی برای ذهنش ، انگار یه قرن گذشته بود .
نفس نفس میزد ، ولی نمیفهمید چرا.
نگران بود، ولی نمیدونست واسه چی.
فقط میدونست که باید برسه .
تا رسید ، فریاد زد
+ جان!
جان مثل همیشه ، بیصدا ظاهر شد.
«بله ارباب»
+دستاشو باز کردی؟
«بله».
یوری با قدم های بلند رفت سمت زیرزمین در رو باز کرد.
تاریکی مثل یه پتوی سنگین روی فضا افتاده بود.
تهیونگ ، بیجون ، روی زمین افتاده بود .
بدنش بیحرکت ، صورتش خونی ، نفسهاش کمرنگ .
+ همه بیرون..
همه رفتن ، یوری آروم نزدیک شد . احساس ترحم کرد یه خلهء و یه دلیل که دنبالش بود .
کنارش نشست نگاهش کرد. ...........
اون صورت کبود ، اون لبهای ترکخورده، اون نفسهای ضعیف ، برای اولین بار برای قربانی خودش احساس تاصف می کرد.
تهیونگ رو توی بغل گرفت.
سرش رو روی سینهاش گذاشت. فکر کرد مرده ، ولی هنوز صدای قلبش شنیده میشد.
آروم ، ضعیف ، ولی زنده.
یکی از نگهبان ها رو صدا زد که تهیونگ رو کول کنه.
بردش بالا ، گذاشتش روی تخت خودش و کنارش نشست ، تا دکتر برسه.
یوری وقتی دکتر رسید فقط گفت: بالاخره اومدی.
دکتر با تعجب پرسید: «کی رو باید معاینه کنم؟ کجاست؟»
+ بیا بالا، خودم نشونت میدم.
رفتن بالا.
یوری در اتاق رو باز کرد ، به تهیونگ اشاره کرد دکتر سری تکون داد و یوری رو فرستاد بیرون.
یوری رفت پایین نشست روی مبل.
تلویزیون رو روشن کرد، ولی چیزی نمیدید .
فکرش فقط یه جا بود .
[ منی که روزی صد نفر رو میکشتم ، الان دارم واسه یه نفر میلرزم .
اگه این بمیره ، عموم و زن عموم از هم می پاشن ، شاید خودشون رو بکشن .
شاید منو بکشن .
شاید شغلم بره رو هوا .
ولی مهم نیست ، مهم اینه که...
این یکی فرق داره .]
دکتر صداش کرد. یوری رفت بالا .
+ چیشد؟
دکتر نفس عمیقی کشید : متاسفانه..........
یوری با تمام سرعت خودش رو رسوند به عمارت.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید ، ولی برای ذهنش ، انگار یه قرن گذشته بود .
نفس نفس میزد ، ولی نمیفهمید چرا.
نگران بود، ولی نمیدونست واسه چی.
فقط میدونست که باید برسه .
تا رسید ، فریاد زد
+ جان!
جان مثل همیشه ، بیصدا ظاهر شد.
«بله ارباب»
+دستاشو باز کردی؟
«بله».
یوری با قدم های بلند رفت سمت زیرزمین در رو باز کرد.
تاریکی مثل یه پتوی سنگین روی فضا افتاده بود.
تهیونگ ، بیجون ، روی زمین افتاده بود .
بدنش بیحرکت ، صورتش خونی ، نفسهاش کمرنگ .
+ همه بیرون..
همه رفتن ، یوری آروم نزدیک شد . احساس ترحم کرد یه خلهء و یه دلیل که دنبالش بود .
کنارش نشست نگاهش کرد. ...........
اون صورت کبود ، اون لبهای ترکخورده، اون نفسهای ضعیف ، برای اولین بار برای قربانی خودش احساس تاصف می کرد.
تهیونگ رو توی بغل گرفت.
سرش رو روی سینهاش گذاشت. فکر کرد مرده ، ولی هنوز صدای قلبش شنیده میشد.
آروم ، ضعیف ، ولی زنده.
یکی از نگهبان ها رو صدا زد که تهیونگ رو کول کنه.
بردش بالا ، گذاشتش روی تخت خودش و کنارش نشست ، تا دکتر برسه.
یوری وقتی دکتر رسید فقط گفت: بالاخره اومدی.
دکتر با تعجب پرسید: «کی رو باید معاینه کنم؟ کجاست؟»
+ بیا بالا، خودم نشونت میدم.
رفتن بالا.
یوری در اتاق رو باز کرد ، به تهیونگ اشاره کرد دکتر سری تکون داد و یوری رو فرستاد بیرون.
یوری رفت پایین نشست روی مبل.
تلویزیون رو روشن کرد، ولی چیزی نمیدید .
فکرش فقط یه جا بود .
[ منی که روزی صد نفر رو میکشتم ، الان دارم واسه یه نفر میلرزم .
اگه این بمیره ، عموم و زن عموم از هم می پاشن ، شاید خودشون رو بکشن .
شاید منو بکشن .
شاید شغلم بره رو هوا .
ولی مهم نیست ، مهم اینه که...
این یکی فرق داره .]
دکتر صداش کرد. یوری رفت بالا .
+ چیشد؟
دکتر نفس عمیقی کشید : متاسفانه..........
- ۸۱۶
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط