فیک وسپریا 1
ژانر : مافیایی_ عاشقانه _ پیچیده شخصیت ها : ات / تهیونگ / مامان بابای ات / مامان بابای تهیونگ/ داداش تهیونگ / لیا دوست ات/ و باقی شخصیت ها که توی داستان باهاشون آشنا میشیم
ویو ات:
چرا همیشه تظاهر به نبودن و اهمیت ندادن میکنم و شخصیت واقعی م رو هم به هیچکس نشون نمیدم آخه چرا واسه خودم هم سواله همیشه تو زندگی سردرگمم به خاطر شغلم سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم اما نشد پس با خودم فکر کردم اگه دوست پسر داشته باشم بهتر میشه .
الان به خاطر اون خل مشنگ هم کارم سنگین تر شده .
آه طولانی کشیدم که مامانم اومد بالا سرم .
مامان ات ( پاشو کم با خودتت فکر کن و حرف بزن .)
ناچار به خاطر مامانم بلند شدم ولی باز رفتم تو اتاقم . خب خوابم میومد .
همینکه رفتم تو تختم که بخوابم گوشیم زنگ خورد و خب اون تلفن باعث شد چند ملیون دلار رو به دست بیارم که البته این کوچیک ترین چیز ممکن تو شغلم بود چون من یه مافیام اره یه مافیا .
بزرگترین مافیای جهانم ولی مافیایی که حتی جنسیتش هم معلوم نیست و فقط اسم مستعارم رو میدونن (Lavender) .
حتی مامان بابام هم نمیدونن که یه مافیام چون یه شغله دیگه دارم البته هنوز یه شغل کامل نیست ولی دارم فوق تخصص پزشکی م رو میگیرم و تو دانشگاهم هنوز.
تو فکر خودم بودم که چیم و چیکارم که دیدم ولش کن نشستم داشتم کتاب میخوندم د که در اتاق زده شد .
مامان ات : دخترم اونجایی
+ آره مامان بیا تو
مامانم وارد شد و با لبخند مهربونی که همیشه داشت نشست کنارم
+ چیزی شده
مامان ات: خواستم بگم برا شب خونه عموت اینا دعوت شدیم
+ ا......اع جدی
مامان ات : اره تازه تهیونگم بعد این همه مدتی که به خاطر کا رش رفته بود آمریکا اومده به خاطر همین زن عموت زنگ زد و گفت بیاین.
+ آها خب میشه من نیام
مامان ات : وااا دختر دیوونه ای اصلا نمیشه زشته ما بریم اونجا بگیم چرا ات نیومد
+ خیلی خب باشه هر وقت خواستین برین بگید آماده شم
مامان ات : باشه دخترم .
بعد سرمو بوسید و از اتاق خارج شد .
از چند نفر که از قضا دوستای خودم بودن شنیده بودم که میگفتن خیلی هول و عوضیه و با دخترا زیاد لاس میزنع تا اونا رو رام کنه و ببره خونش و.... اصلا دلم نمیخواد باهاش چشم تو چشم بشم علاوه براینا اون خیلی آدم خطرناکیه من خیلی ازش میترسم چون خدا میدونه شاید سر من هم بلایی آورد ولی خب جرات نمیکنه چون خودم میبرم درست درمون تو زیرزمینی اونقدر با شلاق میزنمش تا آدمش کنم ولی خب چیکار کنم چون باید نشون ندم که من مافیام و شغل دیگه ای دارم باید با ماجرا را بیام و امشب هم باید برم هووووووف......
ویو ات:
چرا همیشه تظاهر به نبودن و اهمیت ندادن میکنم و شخصیت واقعی م رو هم به هیچکس نشون نمیدم آخه چرا واسه خودم هم سواله همیشه تو زندگی سردرگمم به خاطر شغلم سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم اما نشد پس با خودم فکر کردم اگه دوست پسر داشته باشم بهتر میشه .
الان به خاطر اون خل مشنگ هم کارم سنگین تر شده .
آه طولانی کشیدم که مامانم اومد بالا سرم .
مامان ات ( پاشو کم با خودتت فکر کن و حرف بزن .)
ناچار به خاطر مامانم بلند شدم ولی باز رفتم تو اتاقم . خب خوابم میومد .
همینکه رفتم تو تختم که بخوابم گوشیم زنگ خورد و خب اون تلفن باعث شد چند ملیون دلار رو به دست بیارم که البته این کوچیک ترین چیز ممکن تو شغلم بود چون من یه مافیام اره یه مافیا .
بزرگترین مافیای جهانم ولی مافیایی که حتی جنسیتش هم معلوم نیست و فقط اسم مستعارم رو میدونن (Lavender) .
حتی مامان بابام هم نمیدونن که یه مافیام چون یه شغله دیگه دارم البته هنوز یه شغل کامل نیست ولی دارم فوق تخصص پزشکی م رو میگیرم و تو دانشگاهم هنوز.
تو فکر خودم بودم که چیم و چیکارم که دیدم ولش کن نشستم داشتم کتاب میخوندم د که در اتاق زده شد .
مامان ات : دخترم اونجایی
+ آره مامان بیا تو
مامانم وارد شد و با لبخند مهربونی که همیشه داشت نشست کنارم
+ چیزی شده
مامان ات: خواستم بگم برا شب خونه عموت اینا دعوت شدیم
+ ا......اع جدی
مامان ات : اره تازه تهیونگم بعد این همه مدتی که به خاطر کا رش رفته بود آمریکا اومده به خاطر همین زن عموت زنگ زد و گفت بیاین.
+ آها خب میشه من نیام
مامان ات : وااا دختر دیوونه ای اصلا نمیشه زشته ما بریم اونجا بگیم چرا ات نیومد
+ خیلی خب باشه هر وقت خواستین برین بگید آماده شم
مامان ات : باشه دخترم .
بعد سرمو بوسید و از اتاق خارج شد .
از چند نفر که از قضا دوستای خودم بودن شنیده بودم که میگفتن خیلی هول و عوضیه و با دخترا زیاد لاس میزنع تا اونا رو رام کنه و ببره خونش و.... اصلا دلم نمیخواد باهاش چشم تو چشم بشم علاوه براینا اون خیلی آدم خطرناکیه من خیلی ازش میترسم چون خدا میدونه شاید سر من هم بلایی آورد ولی خب جرات نمیکنه چون خودم میبرم درست درمون تو زیرزمینی اونقدر با شلاق میزنمش تا آدمش کنم ولی خب چیکار کنم چون باید نشون ندم که من مافیام و شغل دیگه ای دارم باید با ماجرا را بیام و امشب هم باید برم هووووووف......
- ۱.۵k
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط