یا حبیب الباکین
یا حبیب الباکین
قسمت سیزدهم
...
سرم را گذاشتم روی صورتت و گریه کردم . درد کم کم توی بدنم پخش می شد . کفن را باز کردم . دستت را بیرون آوردم و بوسیدم . دستت را خیلی محکم فشار دادم . سیّد ببخش اگر دردت گرفت ! در اتاق باز شد . مامان و بابا و بابا هادی و مامان معصومه و رسول آمدند توی اتاق . اشک هایم را پاک کردم ولی بلافاصله صورتم خیس اشک شد . این اشک ها بیش تر از درد بود . همه اش از درد بود ... درد رفتن تو و درد بچه ی توی شکمم .
"مامان ! رنگش پریده !"
رسول این را گفت . گفتم که ، خیلی شبیه تو شده بود . بابا هادی گفت آمبولانس خبر کنند . نمی خواستم هیچ چیز من را از تو جدا کند . می خواستم کنارت بمانم این دقایق آخر را .
"آمبولانس نمی خوام ! نمی خوام جلوی همه سوار آمبولانس شم و برم ! نمی خوام فکر کنن ضعیفم ! می خوام پیشش بمونم !"
دستت هنوز توی دستم بود . ببخشید که دستت را محکم فشار می دادم ؛ آخر خیلی درد داشتم و نمی خواستم ما را از هم جدا کنند . سمانه با یک لیوان آب قند آمد . صورتش سرخ شده بود از گریه .
"داداش ... قربون چشات شم ! "
مامان معصومه دستش را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتند . بابا هادی چادرم را برداشت ، روسری ام را باز کرد . قاشق قاشق آب قند توی دهانم ریخت . شاید باورت نشود اما یک بار هم به تو ، به پسرش ، نگاه نکرد .
"بابا جان ، ریحانه ! آمبولانس اومده ... پیکرو ببره ! دیگه خدافظی کن بابا ! خودتو اذیت نکن ! بچه توی شکمت داری !"
...
قسمت سیزدهم
...
سرم را گذاشتم روی صورتت و گریه کردم . درد کم کم توی بدنم پخش می شد . کفن را باز کردم . دستت را بیرون آوردم و بوسیدم . دستت را خیلی محکم فشار دادم . سیّد ببخش اگر دردت گرفت ! در اتاق باز شد . مامان و بابا و بابا هادی و مامان معصومه و رسول آمدند توی اتاق . اشک هایم را پاک کردم ولی بلافاصله صورتم خیس اشک شد . این اشک ها بیش تر از درد بود . همه اش از درد بود ... درد رفتن تو و درد بچه ی توی شکمم .
"مامان ! رنگش پریده !"
رسول این را گفت . گفتم که ، خیلی شبیه تو شده بود . بابا هادی گفت آمبولانس خبر کنند . نمی خواستم هیچ چیز من را از تو جدا کند . می خواستم کنارت بمانم این دقایق آخر را .
"آمبولانس نمی خوام ! نمی خوام جلوی همه سوار آمبولانس شم و برم ! نمی خوام فکر کنن ضعیفم ! می خوام پیشش بمونم !"
دستت هنوز توی دستم بود . ببخشید که دستت را محکم فشار می دادم ؛ آخر خیلی درد داشتم و نمی خواستم ما را از هم جدا کنند . سمانه با یک لیوان آب قند آمد . صورتش سرخ شده بود از گریه .
"داداش ... قربون چشات شم ! "
مامان معصومه دستش را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتند . بابا هادی چادرم را برداشت ، روسری ام را باز کرد . قاشق قاشق آب قند توی دهانم ریخت . شاید باورت نشود اما یک بار هم به تو ، به پسرش ، نگاه نکرد .
"بابا جان ، ریحانه ! آمبولانس اومده ... پیکرو ببره ! دیگه خدافظی کن بابا ! خودتو اذیت نکن ! بچه توی شکمت داری !"
...
۵.۴k
۱۳ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.