آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد
.
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بیهوشم کرد
.
معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمههاییست که در گوشم کرد
.
نیمه شبها پس از این سجده کنان یاد من است
آن سحر خیز که آن صبح فراموشم کرد
.
چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد
.
در عزاداری او رسم چهل روز کم است
یاد چشمش همهی عمر سیه پوشم کرد
کاظم بهمنی
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد
.
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بیهوشم کرد
.
معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمههاییست که در گوشم کرد
.
نیمه شبها پس از این سجده کنان یاد من است
آن سحر خیز که آن صبح فراموشم کرد
.
چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد
.
در عزاداری او رسم چهل روز کم است
یاد چشمش همهی عمر سیه پوشم کرد
کاظم بهمنی
- ۲.۰k
- ۱۴ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط