چن شاتی :)
چن شاتی :)
روح هیناتا،دختری اصیل زاده
وقتی رسیدیم خونه مینسو رو خوابوندم خودمم پیشش خوابیدم ولی به هر جهتی ک غلط میزدم خوابم نمیبرد سرم درد میکرد پاشدم رفتم ی لیوان آب و با قرص خوردم
بعد رفتم و جلوی عکس خودمو هانا نشستم و شروع کردم حرف زدن:
+هیناتا؟خوبی؟بدون ما بهت خوش میگذره؟
دلم برات تنگ شده!
ت چی؟
بعد رفتنت من و مینسو خیلی تنها شدیم
مینسو همش بیقراری میکنه
ببخش تنهات گذاشتم
اینکه رفتی تقصیر من بود
متاسفم...
(فلش بک ب قبل مرگ هانا)
هه سو ویو:
بعد از اون سفر کاری سخت بالاخره برگشتم
ب ساعت مچیم نگا کردم ساعت8:30بود درست ب موقع
داشتم میرفتم دیدن هیناتا در خونه باز بود عجیبه رفتم داخل با صحنه ای ک دیدم دلم سوخت قلبم شکست اون هیناتای من بود؟تو بغل ی مرد دیگه؟
هیناتا متوجه من شد با لبخند اومد سمتم :
*عشقم ایشون....
+خفه شو(با داد)هر چی لازم بودو دیدم
دسته گلو پرت کردم رو زمین و با هرس زدم بیرون هوا تاریک شده بود هانا دنبالم میدوید و داد میزد:
*هه سو اون بردارمه تازه از فرانسه برگشته هه سوو
با شنیدن اون حرف وسط جدول خیباون واستادم تا برگشتم صدای بوق شنیدمو چراغ ی ماشین و آخرین چیزی ک دیدم هیناتای کوچولوم چند متر اون طرف تر پرت شده بود و صدای داد برادر هانا:
/هیناتااااا
(زمان حال)
قطره اشکی ک از چشمام ریخته بودو پاک کردم با ب یاد اوردن اون خاطرات حالم خراب میشد احساس تنهایی عجیبی میکردم
نمیدونم چرا ولی ی حسی همش منو میکشوند ب سمت اون خونه باغ......
ادامه دارد....
اسلاید 2:عکس هه سو و هانا
لایک؟
کامنت؟
نید پارت بعد ؟
روح هیناتا،دختری اصیل زاده
وقتی رسیدیم خونه مینسو رو خوابوندم خودمم پیشش خوابیدم ولی به هر جهتی ک غلط میزدم خوابم نمیبرد سرم درد میکرد پاشدم رفتم ی لیوان آب و با قرص خوردم
بعد رفتم و جلوی عکس خودمو هانا نشستم و شروع کردم حرف زدن:
+هیناتا؟خوبی؟بدون ما بهت خوش میگذره؟
دلم برات تنگ شده!
ت چی؟
بعد رفتنت من و مینسو خیلی تنها شدیم
مینسو همش بیقراری میکنه
ببخش تنهات گذاشتم
اینکه رفتی تقصیر من بود
متاسفم...
(فلش بک ب قبل مرگ هانا)
هه سو ویو:
بعد از اون سفر کاری سخت بالاخره برگشتم
ب ساعت مچیم نگا کردم ساعت8:30بود درست ب موقع
داشتم میرفتم دیدن هیناتا در خونه باز بود عجیبه رفتم داخل با صحنه ای ک دیدم دلم سوخت قلبم شکست اون هیناتای من بود؟تو بغل ی مرد دیگه؟
هیناتا متوجه من شد با لبخند اومد سمتم :
*عشقم ایشون....
+خفه شو(با داد)هر چی لازم بودو دیدم
دسته گلو پرت کردم رو زمین و با هرس زدم بیرون هوا تاریک شده بود هانا دنبالم میدوید و داد میزد:
*هه سو اون بردارمه تازه از فرانسه برگشته هه سوو
با شنیدن اون حرف وسط جدول خیباون واستادم تا برگشتم صدای بوق شنیدمو چراغ ی ماشین و آخرین چیزی ک دیدم هیناتای کوچولوم چند متر اون طرف تر پرت شده بود و صدای داد برادر هانا:
/هیناتااااا
(زمان حال)
قطره اشکی ک از چشمام ریخته بودو پاک کردم با ب یاد اوردن اون خاطرات حالم خراب میشد احساس تنهایی عجیبی میکردم
نمیدونم چرا ولی ی حسی همش منو میکشوند ب سمت اون خونه باغ......
ادامه دارد....
اسلاید 2:عکس هه سو و هانا
لایک؟
کامنت؟
نید پارت بعد ؟
۱۵.۴k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.