🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
《پارت³》
ا..استاد شما اینجا چیکار میکنید
_باید به خونه رفتن به خونه عمه ام از شما اجازه بگیرم
باصدای بلند گفتم چییی
_مامان:دخترم چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
هیچی مامان
رفتم به همه سلام دادم و گفتم برم لباش عوض کنم بیام بای اجازه
رفتم تو اتاقم یه لباس آستین بلند مشکی که طرحش یه خرس بود پوشیدم و با یه شلوار مشکی و یه شال سفید سر کردم و رفتم پایین
_عموم (نریمان ) بیا بغل عمو ببینمت دخترم ب
رفتم پیش عمو نشستم که گفت
دانشگات چه خبر خوبه
آره عمو حون خوبه فعلا
اسم عموم نریمان و شرکت دارو داره و زن عموم مریم خونه داره و عموم دو بچه دارم یه پسر که اسمش هامون خودتون میدونید و یه دختر هستی داره
(بچه ها اسم عموم با اسم داداشم یکی )
نریمان(داداشم) خب آقا هامون اونور آب خوش میگذره
هامون آره خوب بود
مامان نفس راستی وقتی اومدی تو به هامون گفتی استاد قضیه چیه
اممم مامان راستش آقا هامون استاد بنده هستش
واقعا ها چه رشته ایی
ریاضی
نریمان(داداشم )اوه اوه نفسی خدا به دادت برسه
تو یکی حرف نزن
#شب
تا شب باهم حرف زدیم و و مامانم شام صدامون کرد که رفتیم واسیه غذا
_واو مامان من چه کرده همه رو دیونه کرده
زبون نریز بچه بشین غذاتو بخور
وقتی خواستم بشینم دیدم فقط کنار هامون یه صندلی هست وای حالا من چیکار. کنم
بابا:چرا دخترم نمیشینی
چر...چرا میشینم
هامون پوزخندی زد که از چشم همه دور نموند
(بچه ها هستی یعنی دختر عموم ازدواج کرده و فعلا رفتن فرانسه )
خب خب میخوام واستون غذا هارو بگم که دلتون نخواد
فسنجون قرمه و مرغ و برای نوشیدنی آب نوشابه از سه رنگش هم بود و سالاد هم سالاد ماکارونی و سالاد سزار
وقتی شام خوردیم مردا رفتن نشستن و من و زن عمو ظرف هارو شستیم و مامان چای دم کرد
#هامون
امروز تازه رسیده بودم ایران و فردا باید میرفتم دانشگاه برتی تدریس هوف
رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومد فقط یه شلوارک و لباس زیر پوشیدم و خوابیدم
#فردا
#هامون
لباس پوشیدم و یکمی عطر به مچ دستم و روی رگم زدم و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین به صبحونه خوردم و راه افتادم
رفتم اتاق دبیر ها
سلام
همه سلام دادن و خودم رو معرفی کردم و نشستم یکمی نشستیم و همه بلند شدن رفتن توی کلاس ها
وقتی وارد کلاس شدم چشمم به یه دختر چشم آبی افتاد خیلی خوشکل بود
نشستم و خودمو معرفی کردم و حضور غیاب کردم وقتی رسیدم به اون چشم آبی فهمیدم اسمش نفس بهداده چرا فامیلیش شبیه منه
همین سوالو یکی از دخترا بت عشوه ازم پرسیده که شونه ای بالا انداختم و گفتم اشتباه شده
🦋ادامه دارد 🦋
《پارت³》
ا..استاد شما اینجا چیکار میکنید
_باید به خونه رفتن به خونه عمه ام از شما اجازه بگیرم
باصدای بلند گفتم چییی
_مامان:دخترم چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
هیچی مامان
رفتم به همه سلام دادم و گفتم برم لباش عوض کنم بیام بای اجازه
رفتم تو اتاقم یه لباس آستین بلند مشکی که طرحش یه خرس بود پوشیدم و با یه شلوار مشکی و یه شال سفید سر کردم و رفتم پایین
_عموم (نریمان ) بیا بغل عمو ببینمت دخترم ب
رفتم پیش عمو نشستم که گفت
دانشگات چه خبر خوبه
آره عمو حون خوبه فعلا
اسم عموم نریمان و شرکت دارو داره و زن عموم مریم خونه داره و عموم دو بچه دارم یه پسر که اسمش هامون خودتون میدونید و یه دختر هستی داره
(بچه ها اسم عموم با اسم داداشم یکی )
نریمان(داداشم) خب آقا هامون اونور آب خوش میگذره
هامون آره خوب بود
مامان نفس راستی وقتی اومدی تو به هامون گفتی استاد قضیه چیه
اممم مامان راستش آقا هامون استاد بنده هستش
واقعا ها چه رشته ایی
ریاضی
نریمان(داداشم )اوه اوه نفسی خدا به دادت برسه
تو یکی حرف نزن
#شب
تا شب باهم حرف زدیم و و مامانم شام صدامون کرد که رفتیم واسیه غذا
_واو مامان من چه کرده همه رو دیونه کرده
زبون نریز بچه بشین غذاتو بخور
وقتی خواستم بشینم دیدم فقط کنار هامون یه صندلی هست وای حالا من چیکار. کنم
بابا:چرا دخترم نمیشینی
چر...چرا میشینم
هامون پوزخندی زد که از چشم همه دور نموند
(بچه ها هستی یعنی دختر عموم ازدواج کرده و فعلا رفتن فرانسه )
خب خب میخوام واستون غذا هارو بگم که دلتون نخواد
فسنجون قرمه و مرغ و برای نوشیدنی آب نوشابه از سه رنگش هم بود و سالاد هم سالاد ماکارونی و سالاد سزار
وقتی شام خوردیم مردا رفتن نشستن و من و زن عمو ظرف هارو شستیم و مامان چای دم کرد
#هامون
امروز تازه رسیده بودم ایران و فردا باید میرفتم دانشگاه برتی تدریس هوف
رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومد فقط یه شلوارک و لباس زیر پوشیدم و خوابیدم
#فردا
#هامون
لباس پوشیدم و یکمی عطر به مچ دستم و روی رگم زدم و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین به صبحونه خوردم و راه افتادم
رفتم اتاق دبیر ها
سلام
همه سلام دادن و خودم رو معرفی کردم و نشستم یکمی نشستیم و همه بلند شدن رفتن توی کلاس ها
وقتی وارد کلاس شدم چشمم به یه دختر چشم آبی افتاد خیلی خوشکل بود
نشستم و خودمو معرفی کردم و حضور غیاب کردم وقتی رسیدم به اون چشم آبی فهمیدم اسمش نفس بهداده چرا فامیلیش شبیه منه
همین سوالو یکی از دخترا بت عشوه ازم پرسیده که شونه ای بالا انداختم و گفتم اشتباه شده
🦋ادامه دارد 🦋
۱.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.