🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
《پارت⁴》
#هامون
وقتی دانشگاه تموم شد راه افتاد سمت هتل که حاضر شم و بریم خونه عمه نرگس
وقتی رسیدم هتل بابا زنگ زد گفت سریع برم پیششون که راه بیوفتیم و سریع برسیم
و منم سریع آماده شدم راه افتادم وقتی رسیدم پیش مامان و بابا یه دل سیر رفع دلتنگی کردم و راه افتادیم
رسیدیم اونجا نشسته بودیم که
یکی با سروصدا اومد داخل که باتعجب دیدم اون چشم الی است اسمش چی بود آهان نفس
اونم با تعجب گفت استاد شما اینجا چی کار میکنید
گفتم باید به خونه رفتن عمه ام از شما اجازه بگیرم
مه یهو با صدای بلند گفت چیی بدبخت عمه شوهر عمه من کر نشده باشن
وقتی همه شنیدن من استاد نفس هستم و اون دانشجوی منه همش نریمان یعنی پسر عمه ام همش سر به سر نفس یعنی دختر عمه ام میزاشت سر سفره همه نشستن و فقط پیش من یه صندلی خالی بود که نفس روش نشست میدیدم معذب شده
پوزخندی زدم که از چشم همه دور نموند
همه دور هم نشسته بودیم که نفس و عمه و مامان اومدن و نفس به همه چای گرفت
ساعت ۱۱ بود که گوشی بابا زنگ خورد
داشت حرف میزد که یهو گفت چیی همه گفتیم چی شده که بابا بعد از نیم ساعت گوشی رو قط کرد و گفت لوله آب ترکیده باید بره و به ما یعنی من و مامانم گفت بمونیم و اوت بره ببین چیشده
شوهر عمه هم باهاش رفتش
یعد از دو ساعت اومدند دیدم بابا چمدون دستشه
نفس عمو چیشده
اممم داداش اگه اجازه بدی ما چند روز اینجا بمونیم
شوهر عمه بابا این چه حرفیه قدمتون روچشممون
من گفتم ولی بابا من که لباس ندارم همش توی هتله
عمه : خوب با نفس برید و زود برگردید
نفس مامان
چیه خب تو دختر عمه شی و اون پسر داییته
نفس خانم اگه میخواهید بیایید برید آماده شید
اوف باشه ۵دقیقه حاضرم
#نفس
رفتم حاضر شدم و با هامون راه افتادیم
توی ماشین چفتمون ساکت بودیم فقط صدای موزیک ملایمی سکوتو میشکست
یهوو هامون گفت
نفس
بله؟
تو اصلا وقتی اسم منو شنیدی نگفتی شاید من پسر داییت باشم
شونه ای بالا انداختم
چرا ولی گفتم شاید تشابه اسمی
آهان خب رسیدیم میایی بالا یا توی راهروی هتل میشینی
نه توی راهرو میشینم
اوکی
بیا پایین
وقتی رفتیم یه اکیپ از پسر روی یکی از میز ها نشسته بودند
هامون گفت منتظر بمون الان میام
باشه
وقتی هامون رفت پسرا نگاشون سمت من بود یهو یکی از پسرا اومد و گفت
🦋ادامه دارد🦋
《پارت⁴》
#هامون
وقتی دانشگاه تموم شد راه افتاد سمت هتل که حاضر شم و بریم خونه عمه نرگس
وقتی رسیدم هتل بابا زنگ زد گفت سریع برم پیششون که راه بیوفتیم و سریع برسیم
و منم سریع آماده شدم راه افتادم وقتی رسیدم پیش مامان و بابا یه دل سیر رفع دلتنگی کردم و راه افتادیم
رسیدیم اونجا نشسته بودیم که
یکی با سروصدا اومد داخل که باتعجب دیدم اون چشم الی است اسمش چی بود آهان نفس
اونم با تعجب گفت استاد شما اینجا چی کار میکنید
گفتم باید به خونه رفتن عمه ام از شما اجازه بگیرم
مه یهو با صدای بلند گفت چیی بدبخت عمه شوهر عمه من کر نشده باشن
وقتی همه شنیدن من استاد نفس هستم و اون دانشجوی منه همش نریمان یعنی پسر عمه ام همش سر به سر نفس یعنی دختر عمه ام میزاشت سر سفره همه نشستن و فقط پیش من یه صندلی خالی بود که نفس روش نشست میدیدم معذب شده
پوزخندی زدم که از چشم همه دور نموند
همه دور هم نشسته بودیم که نفس و عمه و مامان اومدن و نفس به همه چای گرفت
ساعت ۱۱ بود که گوشی بابا زنگ خورد
داشت حرف میزد که یهو گفت چیی همه گفتیم چی شده که بابا بعد از نیم ساعت گوشی رو قط کرد و گفت لوله آب ترکیده باید بره و به ما یعنی من و مامانم گفت بمونیم و اوت بره ببین چیشده
شوهر عمه هم باهاش رفتش
یعد از دو ساعت اومدند دیدم بابا چمدون دستشه
نفس عمو چیشده
اممم داداش اگه اجازه بدی ما چند روز اینجا بمونیم
شوهر عمه بابا این چه حرفیه قدمتون روچشممون
من گفتم ولی بابا من که لباس ندارم همش توی هتله
عمه : خوب با نفس برید و زود برگردید
نفس مامان
چیه خب تو دختر عمه شی و اون پسر داییته
نفس خانم اگه میخواهید بیایید برید آماده شید
اوف باشه ۵دقیقه حاضرم
#نفس
رفتم حاضر شدم و با هامون راه افتادیم
توی ماشین چفتمون ساکت بودیم فقط صدای موزیک ملایمی سکوتو میشکست
یهوو هامون گفت
نفس
بله؟
تو اصلا وقتی اسم منو شنیدی نگفتی شاید من پسر داییت باشم
شونه ای بالا انداختم
چرا ولی گفتم شاید تشابه اسمی
آهان خب رسیدیم میایی بالا یا توی راهروی هتل میشینی
نه توی راهرو میشینم
اوکی
بیا پایین
وقتی رفتیم یه اکیپ از پسر روی یکی از میز ها نشسته بودند
هامون گفت منتظر بمون الان میام
باشه
وقتی هامون رفت پسرا نگاشون سمت من بود یهو یکی از پسرا اومد و گفت
🦋ادامه دارد🦋
۱.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.