نفرت یا عشق
پارت اول
_ همه جز آنیا فعلا ۷ سالشونه (آنیا ی سال کوچیک تره دیگه..)
و اینکه () یعنی تو ذهنشون ، و اینکه کلا داستان قاطی پاتی یکدفعه یکی از آینده میاد ، انیا قدرت جدید میگیره.. یهو ی چی غیب میشه 😂_
از زبون خودم :
لوید در اتاق آنیا رو میزنه که بیدارش کنه ولی وقتی درو باز میکنه میبینه که آنیا بیداره و داره ی چیزی مینویسه
لوید : صبح بخیر انیا، از ساعت چند بیداری؟؟
آنیا : صبح بخیر بابایی،آنیا نمیدونه چون ساعت رو نگاه نکرد..
-خلاصه که تو مدرسه -
بکی : اوهایوووو آنیا چان
آنیا : اوهایو ایماس
آنیا یکدفعه دامیان رو میبینه که ی چیزی دستشه.. منتظر میمونه که دامیان تو ذهنش بگه چ خبره..
امیل و اوین : صبح بخیر دامیان ساما، اون چیه تو دستتون میخواید براتون بیاریمش ؟؟
دامیان : نه این چیزی نیست خودم میارمش..
آنیا ذهن دامیان رو میخونه و یهو دستشو میاره جلو و میگه : هی اون برا آنیا ست ؟؟
دامیان یهو سرخ میشه و داد میزنه : م-معلومه که نهههههه (اره برا توعه ولی جلو بقیه نمیتونم بهت بدمش)
*یهو ی چی از آسمون میوفته زمین
آنیا : هاااا این دیگه از پیداش شدددد؟؟؟ (این که دوربین جاسوسی باباس.. بابایییی! )
بکی : قلبم اومد تو دهنم این دیگه از کجا افتاد
آنیا همینطوری داشت کلشو اینور اونور میکرد که شاید باباشو ببینه
آنیا : ( بابایی هرجا هست خیلی ازمون دوره نمیتونم ذهنشو بخونممم.. اها نه ی صداهایی میاد..)
لوید : (گندش بزنن.. حالا چیکار کنم؟ )
* و در همین حال زنگ میخوره.. *
آنیا : بکی
بکی : هوم؟ ..
آنیا : آنیا ازت کمک میخواد که بتونه با پسر دوم دوست بشه (اون جعبه توش شیرینیه و آنیا میخواد با پسر دوم دوست بشه که بتونه اون شیرینی ها رو بگیره)
بکی : ی روزه که نمیشه انیا چان.. مرحله داره مرحله
آنیا : مرحله؟هرچی باشه اوکیه! (فقط بخاطر اون شیرینی ها)
بکی ( اوه آنیا چان واقعا اینطوریه؟ چقدر رمانتیک)
[آنیا دیوونه شیرینی ها شده توجه نکنید.. عا شایدم باید توجه کنید ؟ ...]
و همه میرن سر کلاس..
معلم : خب بچه ها ی دانش اموز جدید داریم..
ی دختری که خیلیییی شبیه آنیا عه فقط چشماش آبیه، میگه که :
سلام.. من آنیسا هستم، از دیدنتون خوش بختم (مامانی کجاس؟ )
آنیا : ( منظورش چیه از مامانی؟ )
و هیچ صندلی خالی نیس و پیش آنیا و بکی میشینه..
_اهم... ترجیحا فامیلیش ناشناس میمونه و صداش نمیکنن با فامیلی..._
آنیسا :( من خیلییی هیجان زده ام، وای وای نمیدونم چیکار کنم خداا ..)
دامیان : میبینم که ی پا کوتاه دیگه هم به جمعتون اضافه شده
آنیسا : ( بابایی بد جنس، مامانی حق داشته پس بزنتت اون روز)
آنیا : ( انیا هرچی بیشتر درباره حرفای دختره فکر میکنه بیشتر گیج میشه..)
آنیسا : ( آنیا کجای حرفایی که تو ذهنم میزنم عجیبه ها؟ . و اره میتونم ذهن بخونم تعجب نکن)
_ همه جز آنیا فعلا ۷ سالشونه (آنیا ی سال کوچیک تره دیگه..)
و اینکه () یعنی تو ذهنشون ، و اینکه کلا داستان قاطی پاتی یکدفعه یکی از آینده میاد ، انیا قدرت جدید میگیره.. یهو ی چی غیب میشه 😂_
از زبون خودم :
لوید در اتاق آنیا رو میزنه که بیدارش کنه ولی وقتی درو باز میکنه میبینه که آنیا بیداره و داره ی چیزی مینویسه
لوید : صبح بخیر انیا، از ساعت چند بیداری؟؟
آنیا : صبح بخیر بابایی،آنیا نمیدونه چون ساعت رو نگاه نکرد..
-خلاصه که تو مدرسه -
بکی : اوهایوووو آنیا چان
آنیا : اوهایو ایماس
آنیا یکدفعه دامیان رو میبینه که ی چیزی دستشه.. منتظر میمونه که دامیان تو ذهنش بگه چ خبره..
امیل و اوین : صبح بخیر دامیان ساما، اون چیه تو دستتون میخواید براتون بیاریمش ؟؟
دامیان : نه این چیزی نیست خودم میارمش..
آنیا ذهن دامیان رو میخونه و یهو دستشو میاره جلو و میگه : هی اون برا آنیا ست ؟؟
دامیان یهو سرخ میشه و داد میزنه : م-معلومه که نهههههه (اره برا توعه ولی جلو بقیه نمیتونم بهت بدمش)
*یهو ی چی از آسمون میوفته زمین
آنیا : هاااا این دیگه از پیداش شدددد؟؟؟ (این که دوربین جاسوسی باباس.. بابایییی! )
بکی : قلبم اومد تو دهنم این دیگه از کجا افتاد
آنیا همینطوری داشت کلشو اینور اونور میکرد که شاید باباشو ببینه
آنیا : ( بابایی هرجا هست خیلی ازمون دوره نمیتونم ذهنشو بخونممم.. اها نه ی صداهایی میاد..)
لوید : (گندش بزنن.. حالا چیکار کنم؟ )
* و در همین حال زنگ میخوره.. *
آنیا : بکی
بکی : هوم؟ ..
آنیا : آنیا ازت کمک میخواد که بتونه با پسر دوم دوست بشه (اون جعبه توش شیرینیه و آنیا میخواد با پسر دوم دوست بشه که بتونه اون شیرینی ها رو بگیره)
بکی : ی روزه که نمیشه انیا چان.. مرحله داره مرحله
آنیا : مرحله؟هرچی باشه اوکیه! (فقط بخاطر اون شیرینی ها)
بکی ( اوه آنیا چان واقعا اینطوریه؟ چقدر رمانتیک)
[آنیا دیوونه شیرینی ها شده توجه نکنید.. عا شایدم باید توجه کنید ؟ ...]
و همه میرن سر کلاس..
معلم : خب بچه ها ی دانش اموز جدید داریم..
ی دختری که خیلیییی شبیه آنیا عه فقط چشماش آبیه، میگه که :
سلام.. من آنیسا هستم، از دیدنتون خوش بختم (مامانی کجاس؟ )
آنیا : ( منظورش چیه از مامانی؟ )
و هیچ صندلی خالی نیس و پیش آنیا و بکی میشینه..
_اهم... ترجیحا فامیلیش ناشناس میمونه و صداش نمیکنن با فامیلی..._
آنیسا :( من خیلییی هیجان زده ام، وای وای نمیدونم چیکار کنم خداا ..)
دامیان : میبینم که ی پا کوتاه دیگه هم به جمعتون اضافه شده
آنیسا : ( بابایی بد جنس، مامانی حق داشته پس بزنتت اون روز)
آنیا : ( انیا هرچی بیشتر درباره حرفای دختره فکر میکنه بیشتر گیج میشه..)
آنیسا : ( آنیا کجای حرفایی که تو ذهنم میزنم عجیبه ها؟ . و اره میتونم ذهن بخونم تعجب نکن)
۴.۳k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.