نفرت یا عشق
برای پارت بعد ۴ لایک
پارت دو
آنیا : (جانمم؟؟ میتونی ذهن بخونی؟ )
بکی : آنیا و آنیسا چیکار میکنید چرا از خودتون در برابر حرفاشون دفاع نمیکنید؟
آنیسا به لکنت افتاد و گفت : ام چیزه ام.. با هم.. ام .. (آها) داشتیم از طریق زل زدن به هم با هم حرف میزدیم
دامیان : اینا هم خل شدنا
آنیسا : (نکنه الان باید به بابام بگم خفه شه؟) بکی بیا دنبالم یکم باهات حرف دارم
آنیا و دامیان که داشتن همینطوری به هم فحش میدادن..
*ساید بکی و آنیسا
بکی : بله چی شده؟؟
آنیسا : میخواستم بگم که.. من از آینده اومدم.
بکی : آنیسا بچه شدی؟
آنیسا : نخیرمم، من بچه اون دوتام
بکی : ها؟ برای همینه انقدر شبیهشونی؟
آنیسا : اره دیگه.. خودتم میدونی که فامیلیم دزموند میشه..اخیش راحت شدم بهت گفتما
بکی : عجب داستان عجیب و رمانتیکی
آنیسا : حالا بیا بریم پیششون تا آنیا دوباره رعد تونیتروس نگرفته
*از اون طرف آنیا و دامیان
همینطوری داشتن به هم فحش میدادن که دامیان شروع کرد به فحش دادن خانوادش.. مثلا (مامانت هم مثل خودت احمق و بدبخته روانی )
خلاصه که آنیا بجای اینکه اعصبانی شه بیشتر ناراحت شد.. چون یاد مامان واقعیش افتاد ، آنیا دامنشو سفت گرفت و کشید و بعد اشک تو چشماش سر ازیر شد..
آنیا : م-ما-مان....
دامیان تعجب کرده بود
دامیان : چی ... چی شد؟
امیل : اخه دلش برا مامانش تنگ شده
بعد همه شون زدن زیر خنده
در همون لحظه بکی و آنیسا رسیدن
آنیسا : چیکارش کردید؟؟
اوین : هیچی دلش برا مامانش تنگ شده
آنیسا که فهمید چه خبره در گوشی به بکی گفت
آنیا نتونست همینطوری تو سکوت گریه کنه و بلند شد و داد زد : حرف دهنتو بفهم ! هیچوقت نمیفهمی که از دست دادن نزدیک ترین کس زندگیت چه حسی داره -گریش شدید تر میشه و نفس نفس میزنه.. - راجب مامان مرده من حرف نزنید احمقا! از همتون بدم میاد ازتون متنفرم فقط خفه شید خفه شید خفه شید
*دستشو میزاره رو سرش و بعد میشینه
آنیسا : یک بلایی سرتون بیارم -چشماش قرمز میشه بخاطر خیلی اعصبانی شدن-
آنیا تو همون لحظه میدوعه میره تو دستشویی
بکی : صبر کن آنیا چان!
بعد انیسا یادش میوفته که مامانش تعریف میکرد وقتی سال دوم شده بود یکم خود زنی میکرده
دامیان همینطوری خشکش زده بود و نمیدونست که چی بگه
آنیسا میدونست تنها کسی که میتونه آنیا رو اون لحظه نجات بده دامیانه
ولی آیا.. قبول میکرد؟؟
آنیسا : د-دامیان.. تو تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده .. وقت ندارم توضیح بدم که چه خبره.. لطفا فقط قبول کن.. البته اگه دوست داری زنده بمونه....
پارت دو
آنیا : (جانمم؟؟ میتونی ذهن بخونی؟ )
بکی : آنیا و آنیسا چیکار میکنید چرا از خودتون در برابر حرفاشون دفاع نمیکنید؟
آنیسا به لکنت افتاد و گفت : ام چیزه ام.. با هم.. ام .. (آها) داشتیم از طریق زل زدن به هم با هم حرف میزدیم
دامیان : اینا هم خل شدنا
آنیسا : (نکنه الان باید به بابام بگم خفه شه؟) بکی بیا دنبالم یکم باهات حرف دارم
آنیا و دامیان که داشتن همینطوری به هم فحش میدادن..
*ساید بکی و آنیسا
بکی : بله چی شده؟؟
آنیسا : میخواستم بگم که.. من از آینده اومدم.
بکی : آنیسا بچه شدی؟
آنیسا : نخیرمم، من بچه اون دوتام
بکی : ها؟ برای همینه انقدر شبیهشونی؟
آنیسا : اره دیگه.. خودتم میدونی که فامیلیم دزموند میشه..اخیش راحت شدم بهت گفتما
بکی : عجب داستان عجیب و رمانتیکی
آنیسا : حالا بیا بریم پیششون تا آنیا دوباره رعد تونیتروس نگرفته
*از اون طرف آنیا و دامیان
همینطوری داشتن به هم فحش میدادن که دامیان شروع کرد به فحش دادن خانوادش.. مثلا (مامانت هم مثل خودت احمق و بدبخته روانی )
خلاصه که آنیا بجای اینکه اعصبانی شه بیشتر ناراحت شد.. چون یاد مامان واقعیش افتاد ، آنیا دامنشو سفت گرفت و کشید و بعد اشک تو چشماش سر ازیر شد..
آنیا : م-ما-مان....
دامیان تعجب کرده بود
دامیان : چی ... چی شد؟
امیل : اخه دلش برا مامانش تنگ شده
بعد همه شون زدن زیر خنده
در همون لحظه بکی و آنیسا رسیدن
آنیسا : چیکارش کردید؟؟
اوین : هیچی دلش برا مامانش تنگ شده
آنیسا که فهمید چه خبره در گوشی به بکی گفت
آنیا نتونست همینطوری تو سکوت گریه کنه و بلند شد و داد زد : حرف دهنتو بفهم ! هیچوقت نمیفهمی که از دست دادن نزدیک ترین کس زندگیت چه حسی داره -گریش شدید تر میشه و نفس نفس میزنه.. - راجب مامان مرده من حرف نزنید احمقا! از همتون بدم میاد ازتون متنفرم فقط خفه شید خفه شید خفه شید
*دستشو میزاره رو سرش و بعد میشینه
آنیسا : یک بلایی سرتون بیارم -چشماش قرمز میشه بخاطر خیلی اعصبانی شدن-
آنیا تو همون لحظه میدوعه میره تو دستشویی
بکی : صبر کن آنیا چان!
بعد انیسا یادش میوفته که مامانش تعریف میکرد وقتی سال دوم شده بود یکم خود زنی میکرده
دامیان همینطوری خشکش زده بود و نمیدونست که چی بگه
آنیسا میدونست تنها کسی که میتونه آنیا رو اون لحظه نجات بده دامیانه
ولی آیا.. قبول میکرد؟؟
آنیسا : د-دامیان.. تو تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده .. وقت ندارم توضیح بدم که چه خبره.. لطفا فقط قبول کن.. البته اگه دوست داری زنده بمونه....
۳.۸k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.