کپشن^^
کپشن^^
بازم اینبار پشت پنجره اسایشگاه نشسته بودیم،اومد تو اتاق،ی نگاهی ب سر و وضم انداخت گفت:
چته چرا سیاهی،به اسمون نگاه کردیم گفتیم چشماش هم رنگ روزگار من بود،تنها فرقمون این بود ک چشمای اون خیلی خوشگل بود،ادم قلبش میلرزید ،اصن از چشمای اون بود ک دیوونه شدیم اومدیم اینجا. گفت:
چی میگی بابا دیوونه از کی حرف میزنی،ی نگاه بهش انداختیم گفتیم:بابا ^^دلبر^^ دیگه؛ دلبر!!
ساکت شد رفت رو تخت نشست،برگشتیم بهش ی نگاه کردیم گفتیم :
چرا اون از چشمای ما ب خودش نگا نکرد!؟؟
:)))
بازم اینبار پشت پنجره اسایشگاه نشسته بودیم،اومد تو اتاق،ی نگاهی ب سر و وضم انداخت گفت:
چته چرا سیاهی،به اسمون نگاه کردیم گفتیم چشماش هم رنگ روزگار من بود،تنها فرقمون این بود ک چشمای اون خیلی خوشگل بود،ادم قلبش میلرزید ،اصن از چشمای اون بود ک دیوونه شدیم اومدیم اینجا. گفت:
چی میگی بابا دیوونه از کی حرف میزنی،ی نگاه بهش انداختیم گفتیم:بابا ^^دلبر^^ دیگه؛ دلبر!!
ساکت شد رفت رو تخت نشست،برگشتیم بهش ی نگاه کردیم گفتیم :
چرا اون از چشمای ما ب خودش نگا نکرد!؟؟
:)))
۹.۹k
۰۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.