The Rift Between Us
" The Rift Between Us "
part"²
,, زوئی ,,
حیاط قصر با برف پوشیده بود ، کلی خدمه و ندیمه با فاصله ی مشخصی وایساده بودند ، برای ,, زوئی لوپین ,, دیگه عادی شده بود ، سعی کرد آنها رو نادیده بگیرد ، مثل بچه ها روی برف راه میرفت و به جاهای پایش نگاه میکرد ، سرش رو به سمت آسمان گرفت که باعث شد کلاه شنلش از سرش بیفتد ، چشمانش رو بست و دانه های برف رو روی صورتش حس کرد
صدای میشل رو پشت سرش شنید ,, پرنسس! ,, زیر لب بر شانسش لعنتی فرستاد ، با لبخند همیشگیش به سمت میشل چرخید ,, بله میشل ,, میشل چهرهی جدی داشت ,, توی این هوای سرد بیرون چیکار میکنی ,, زوئی حالت مظلومی به خود گرفت ,, حوصلهم سر رفته بود اومدم بیرون ,, میشل با همان اخم ادامه داد ,, فقط چند هفته به تاجگذاری مونده ، بعد از تاجگذاری به ارمانگ ها حمله میکنیم تو نباید تو این زمان مریض بشی ,, زوئی میدونست میشل فقط نگرانش هست برای همین چیزی نگفت و به اتاقش برگشت ، اون هم مثل بقیه مردم منتظر روزی بود که ارمانگ هارو نابود کنند و انتقام پدرش گرفته بشه
شمع هایی که اتاق رو روشن نگه داشتن رو خاموش کرد ، فقط نور ماه بود که از پنجره به داخل اتاق میتابید ، زوئی عاشق ماجراجویی بود اما از بچگی برای ملکه شدن آموزش دیده ، فقط تو خواب هاش میتونست ماجراجو باشه به امید اینکه امشب باز هم یک خواب خوب ببیند به تخت رفت ، کم کم پاک هایش سنگین شد و به خواب فرو رفت
part"²
,, زوئی ,,
حیاط قصر با برف پوشیده بود ، کلی خدمه و ندیمه با فاصله ی مشخصی وایساده بودند ، برای ,, زوئی لوپین ,, دیگه عادی شده بود ، سعی کرد آنها رو نادیده بگیرد ، مثل بچه ها روی برف راه میرفت و به جاهای پایش نگاه میکرد ، سرش رو به سمت آسمان گرفت که باعث شد کلاه شنلش از سرش بیفتد ، چشمانش رو بست و دانه های برف رو روی صورتش حس کرد
صدای میشل رو پشت سرش شنید ,, پرنسس! ,, زیر لب بر شانسش لعنتی فرستاد ، با لبخند همیشگیش به سمت میشل چرخید ,, بله میشل ,, میشل چهرهی جدی داشت ,, توی این هوای سرد بیرون چیکار میکنی ,, زوئی حالت مظلومی به خود گرفت ,, حوصلهم سر رفته بود اومدم بیرون ,, میشل با همان اخم ادامه داد ,, فقط چند هفته به تاجگذاری مونده ، بعد از تاجگذاری به ارمانگ ها حمله میکنیم تو نباید تو این زمان مریض بشی ,, زوئی میدونست میشل فقط نگرانش هست برای همین چیزی نگفت و به اتاقش برگشت ، اون هم مثل بقیه مردم منتظر روزی بود که ارمانگ هارو نابود کنند و انتقام پدرش گرفته بشه
شمع هایی که اتاق رو روشن نگه داشتن رو خاموش کرد ، فقط نور ماه بود که از پنجره به داخل اتاق میتابید ، زوئی عاشق ماجراجویی بود اما از بچگی برای ملکه شدن آموزش دیده ، فقط تو خواب هاش میتونست ماجراجو باشه به امید اینکه امشب باز هم یک خواب خوب ببیند به تخت رفت ، کم کم پاک هایش سنگین شد و به خواب فرو رفت
- ۱۱۰
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط