جنگجوی اندوهگین کوچَک🍂
اول سال که سر کلاسشون رفتم؛ قرار شد حواسم رو بدم و همون روز اولی تو ذهنم بچه ها رو آنالیز کنم.
تک تک بچه ها رو با حوصله از چشم گذروندم تا اینك رسیدم بهش یه دختر خیلی نحیفی که چشماش ولی حرف زیادی برای گفتن داشتن. تو ذهنم باهــوش و آروم سیوش کردم و رفتم سراغ نفر بعدی.
روزا که میگذشت نقشش تو ذهن من خوشتر میشد. از این دانش آموزای فعال و مؤدبی بود که معلما یه عِرق خاصی بهشون دارن. منم از این قاعده مستثنا نبودم با اینکه نمیخواستم ولی ناخودآگاه بیشترِ بقیه دوسش داشتم.
یه روز اومد پیشم، برگه *سلامت جسمانی ورزشش :')* هم تو دستش بود. گرفت سمتم گفت:«خانم مادرمون خونه نیست میشه شما برامون امضا کنین:)»
براش توضیح دادم که دوست دارم کارش رو راه بندازم ولی کار درستی نیست و بهتره صبر کنه مادرش برگرده و خود ایشون امضا بزنه.
روزا گذشت و یک ماه بعد، دیدم سر کلاس نیومده سراغش رو از بچه ها گرفتم گفتن خانم ساعت قبل بود از بس سرش درد میکرد مجبور شد بره خونه. نگرانش شدم بعد از مدرسه بهش تو واتس آپ پیام دادم حالش رو پرسیدم گفت که سردرد های شدید گرفته. تو دلم براش خیلی ناراحت شدم پیش خودم میگفتم که خیلی بچه است برای سردرد هایی مثل سینوزیت و میگرن.
بهش گفتم احتمالا به خاطر فصل سرماست سرش رو با کلاه خوب بپوشونه و گرم نگه داره و حتما در اولین فرصت بره پیش متخصص.
°
گذشت تا اون روز کذایی رسید. تو دفتر داشتم آماده میشدم دوباره برم سر کلاسی که دانش آموزِ دوست داشتنیش غایب بود با پدرش رفته بود دکتر تا دلیل سردردهاش رو بفهمه که با خبری که مدیر داد سر جام میخکوب شدم.
چی میتونست بدتر از این باشه.
اون سردرد ها نشونه ی میگرن نبود، نشونه ی سینوزیت هم نبود، مال فصل سرما هم نبود من زیادی خوش خیال بودم.
تومور مغزی بدخیم بدترین حدس ممکنی بود که دنیا میتونست برای اون فرشته ی کوچیک و باهوش بزنه.
اون روز رو به بدترین حالت ممکن درس دادم و با چهره ی درهم برهم دانش آموزا کلاس رو هر جوری بود تموم کردم.
گوشیم رو برداشتم رفتم سراغ واتسآپ دیدم پیامی که از دیشب براش گذاشتم رو خودش نه یکی دیگه جواب داده که "براش دعا کنین حالش خیلی بده"
دوست داشتم ببینمش و بگم بهش که ان شاءالله چیزی نیست و از پسش برمیاد و همه چی خوب پیش میره.
اینم بهش بگم که باور کن *هیچ چیز خوشی تهش نیست* بزرگتر که بشه مسئولیت و درد و رنج دنیا انقدر به مرور زیاد میشه که دنیا ارزش موندن نداره. بهش بگم انقدر ارزش موندن نداره که من حاضرم با کمال میل جام رو باهاش عوض کنم.
این اتفاق یه حجم عظیمی دل آزردگی تو وجود من کاشت، یادش که میوفتم این بیت شعر ناخودآگاه تو ذهنم زمزمه میشه:
"دُنیا وفا نَدارد ای نور هر دو دیده... 🍂"
تک تک بچه ها رو با حوصله از چشم گذروندم تا اینك رسیدم بهش یه دختر خیلی نحیفی که چشماش ولی حرف زیادی برای گفتن داشتن. تو ذهنم باهــوش و آروم سیوش کردم و رفتم سراغ نفر بعدی.
روزا که میگذشت نقشش تو ذهن من خوشتر میشد. از این دانش آموزای فعال و مؤدبی بود که معلما یه عِرق خاصی بهشون دارن. منم از این قاعده مستثنا نبودم با اینکه نمیخواستم ولی ناخودآگاه بیشترِ بقیه دوسش داشتم.
یه روز اومد پیشم، برگه *سلامت جسمانی ورزشش :')* هم تو دستش بود. گرفت سمتم گفت:«خانم مادرمون خونه نیست میشه شما برامون امضا کنین:)»
براش توضیح دادم که دوست دارم کارش رو راه بندازم ولی کار درستی نیست و بهتره صبر کنه مادرش برگرده و خود ایشون امضا بزنه.
روزا گذشت و یک ماه بعد، دیدم سر کلاس نیومده سراغش رو از بچه ها گرفتم گفتن خانم ساعت قبل بود از بس سرش درد میکرد مجبور شد بره خونه. نگرانش شدم بعد از مدرسه بهش تو واتس آپ پیام دادم حالش رو پرسیدم گفت که سردرد های شدید گرفته. تو دلم براش خیلی ناراحت شدم پیش خودم میگفتم که خیلی بچه است برای سردرد هایی مثل سینوزیت و میگرن.
بهش گفتم احتمالا به خاطر فصل سرماست سرش رو با کلاه خوب بپوشونه و گرم نگه داره و حتما در اولین فرصت بره پیش متخصص.
°
گذشت تا اون روز کذایی رسید. تو دفتر داشتم آماده میشدم دوباره برم سر کلاسی که دانش آموزِ دوست داشتنیش غایب بود با پدرش رفته بود دکتر تا دلیل سردردهاش رو بفهمه که با خبری که مدیر داد سر جام میخکوب شدم.
چی میتونست بدتر از این باشه.
اون سردرد ها نشونه ی میگرن نبود، نشونه ی سینوزیت هم نبود، مال فصل سرما هم نبود من زیادی خوش خیال بودم.
تومور مغزی بدخیم بدترین حدس ممکنی بود که دنیا میتونست برای اون فرشته ی کوچیک و باهوش بزنه.
اون روز رو به بدترین حالت ممکن درس دادم و با چهره ی درهم برهم دانش آموزا کلاس رو هر جوری بود تموم کردم.
گوشیم رو برداشتم رفتم سراغ واتسآپ دیدم پیامی که از دیشب براش گذاشتم رو خودش نه یکی دیگه جواب داده که "براش دعا کنین حالش خیلی بده"
دوست داشتم ببینمش و بگم بهش که ان شاءالله چیزی نیست و از پسش برمیاد و همه چی خوب پیش میره.
اینم بهش بگم که باور کن *هیچ چیز خوشی تهش نیست* بزرگتر که بشه مسئولیت و درد و رنج دنیا انقدر به مرور زیاد میشه که دنیا ارزش موندن نداره. بهش بگم انقدر ارزش موندن نداره که من حاضرم با کمال میل جام رو باهاش عوض کنم.
این اتفاق یه حجم عظیمی دل آزردگی تو وجود من کاشت، یادش که میوفتم این بیت شعر ناخودآگاه تو ذهنم زمزمه میشه:
"دُنیا وفا نَدارد ای نور هر دو دیده... 🍂"
۲۰.۴k
۲۹ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.