الحمدالله برای باران💙
پنجره اتاق رو باز کردم، چونهم رو چسبوندم به سردیِ پنجره و به بیرون نگاه انداختم. بارون زده و یه کوچولو پله، تَرْ شده ولی هنوز یه جاهاییش خشکه. از صبح منتظر برف بودیم و چقدرم که ذوقشو داشتیم.
دوباره بارون گرفته پله کامل داره خیس میشه.
به سکوتِ شب نگاه میکنم، همینطور به آسمونِ بَس ناجوانمردانهْ سردِ امشب که مات شده از سرمای زیاد. انگار یه لایه یخ آمیخته با آب روش پاشیده باشن.
نیم ساعت گذشته از ابتدایِ روزِ 27 آذر ماه، چقدررررر کار دارم برای این هفته و بیخواب هم که شدم ولی نمیدونم چرا حسش نیست انجامشون بدم؟! :')
به اینم فکر میکنم که چقدر این اواخر از لحاظ روحی خسته ام { این اواخر که میگم یعنی کمِ کمِ از یه سال پیش تا الآن }
وقت هست، کار هست، امکانات هست ولی حسش نیست.
دقت کردین چقدر راه روشن شده؟!
خیلی معلومه که چیکارا باید کرد که رسید به جای درستِ تهِ قصه.
من یکی که بازی رو خوب بلد شدم، میدونم چیا من رو به مقصد می رسونه. چی درسته و چی اشتباه و خلاصه همه چی مثل روز روشنه واسم ولی یه جای کار میلنگه.
من نا ندارم چرا؟! نه تنها من خیلیای دیگه رو هم میبینم شکل منن:') یاد این شعره افتادم که میگه
"شهر از مردم دلتنگ و دل آزرده پر است"
°
پنجره رو میبندم دوباره تو گرمای اتاق از اول شروع میکنم افکاری که تو هوای بارونی شکوفا شدن رو یه بار دیگ مرورشون میکنم و ادامه شون میدم و میرم جلو ولی گویا تمومی ندارن قیچی میذارم میبُرَمشون و گوشه ی اتاق پرتشون میکنم.
به رسم عادت، بعد این مدلی فکر کردن دوباره به نتیجه گیری همیشگی میرسم و ختم جلسه رو اعلام میکنم:
ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید که اندوه بشر بسیار است...
به قول بیو یه بزرگواری "فکر کردن درد دارد".
☁به وقت 27 آذرماه 1400☁
🖇 عکس مال چند شب پیشه ولی یه خورده شکلِ آسمون امشب بود :) 🌠🌙⛈️
دوباره بارون گرفته پله کامل داره خیس میشه.
به سکوتِ شب نگاه میکنم، همینطور به آسمونِ بَس ناجوانمردانهْ سردِ امشب که مات شده از سرمای زیاد. انگار یه لایه یخ آمیخته با آب روش پاشیده باشن.
نیم ساعت گذشته از ابتدایِ روزِ 27 آذر ماه، چقدررررر کار دارم برای این هفته و بیخواب هم که شدم ولی نمیدونم چرا حسش نیست انجامشون بدم؟! :')
به اینم فکر میکنم که چقدر این اواخر از لحاظ روحی خسته ام { این اواخر که میگم یعنی کمِ کمِ از یه سال پیش تا الآن }
وقت هست، کار هست، امکانات هست ولی حسش نیست.
دقت کردین چقدر راه روشن شده؟!
خیلی معلومه که چیکارا باید کرد که رسید به جای درستِ تهِ قصه.
من یکی که بازی رو خوب بلد شدم، میدونم چیا من رو به مقصد می رسونه. چی درسته و چی اشتباه و خلاصه همه چی مثل روز روشنه واسم ولی یه جای کار میلنگه.
من نا ندارم چرا؟! نه تنها من خیلیای دیگه رو هم میبینم شکل منن:') یاد این شعره افتادم که میگه
"شهر از مردم دلتنگ و دل آزرده پر است"
°
پنجره رو میبندم دوباره تو گرمای اتاق از اول شروع میکنم افکاری که تو هوای بارونی شکوفا شدن رو یه بار دیگ مرورشون میکنم و ادامه شون میدم و میرم جلو ولی گویا تمومی ندارن قیچی میذارم میبُرَمشون و گوشه ی اتاق پرتشون میکنم.
به رسم عادت، بعد این مدلی فکر کردن دوباره به نتیجه گیری همیشگی میرسم و ختم جلسه رو اعلام میکنم:
ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید که اندوه بشر بسیار است...
به قول بیو یه بزرگواری "فکر کردن درد دارد".
☁به وقت 27 آذرماه 1400☁
🖇 عکس مال چند شب پیشه ولی یه خورده شکلِ آسمون امشب بود :) 🌠🌙⛈️
- ۱۸.۹k
- ۲۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط