ساعت شش صبح راتا میزنمو در جیب بغلم می گذارمکمی قهوه برای شعرهایم دم می کنم"دوستت دارم" هایم را صبحانه نخوردهاز خانه بیرون می کنمتا به خانهی تو بیایندتعجب نکنخودت خواستی کهیکی دیوانه وار دوستت بدارد...!