آن لباسی که دوستش داری

آن لباسی که دوستش داری
وقت رفتن به کافه پوشیدم
طعم شیرین خودکشی میداد
قهوه ایی را که تلخ نوشیدم

خنده های تو را از ابیاتم
از ردیفی که بود دزدیدند
آنقدر عاشق تو بودم که
روی شعرم اسید پاشیدند

حاجتم را خدا گرفت از من
از دعاهای مرد خوش باور
پنبه شد هرچه رشته میکردم
داخل آش نذری مادر

بیخبر خانه را عوض کرده
بر درش هرقدر بکوبی نیست
خوب بودم ولی نفهمیدم
خوب بودن دلیل خوبی نیست...💖 ⚘

#علیرضا_شاکرانه
دیدگاه ها (۱)

هیچکس از آینده خبر ندارد ، مردی که امروز با عجله توی مترو از...

دست از تو چون شاهانِ قاجاری ، نخواهم شُستآغوشِ تبدارت اگر ای...

مصرع ناقص من کاش که کامل می شدشعر در وصف تو از سوی تو نازل م...

عشق آن بغض عجیبیست که از دوری یارنیمه شب بین گلو مانده و جان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط