هفت سالم بیشتر نبود ک اولین بار عاشق شدم

‌هفت سالم بیشتر نبود ک اولین بار عاشق شدم
عاشق سعید
بچه های کوچه که ازمن بزرگتر بودند
سعید رکاب صدایش میکردند از بس که دوچرخه ی دربو داغانش را دوست داشت
اینقدر دوستش داشت ک کسی حق نداشت نزدیکش شود
تا اینکه یک روز درحالی‌که داشت دوچرخه اش را برق می انداخت نزدیکش شدم و خواستم دوچرخه سواری یادم بدهد
کمی زل زد به چشمهایم و خندیدوگفت:باشه
حالابماند که هیچوقت یادنگرفتم امابعد از آن سعید هر روز می‌آمد دنبالم
ب زور پشت دوچرخه اش روی فنرهای عقب یک بالش جا داده بود که من مینشستم روی آن و سعید تند تند رکاب میزد
بعد از آن دیگر نه بامریم بازی میکردم نه سراغی از حنانه میگرفتم همه ی دنیایم شده بود سعید و دوچرخه اش
یادم است زمستان کلاس سوم بودیم که معلممان موضوع انشا داد چه کسی را بیشتر از همه دوست دارید
مریم مادرش را خیلی دوست داشت
حنانه برادر کوچکترش را که تازه ب دنیا امده بود و گلنار پدربزرگش را
اما من اولین کلمه ای که در ذهنم آمد سعید بود نمیدانستم از کجا شروع کنم
بالای برگه نوشتم
من سعید را دوست دارم چون...
شروع کردم به جویدن ته مداد
چون هربار که مرا میبیند میخندد
برایم از روی دیوار همسایه برگ انگور میچیند
پایتخت کشورها را یادم میدهد
و مرا مینشاند پشت دوچرخه و تند تند رکاب میزند
و هربار که زمین میخوریم و من گریه میکنم انقدر شکلک درمی اورد که خنده و گریه ام قاطی میشود و یادم میرود از پایم خون می اید
لبخند به لب درحال نوشتن بودم که زنگ خورد و من انشایم را نخواندم
اما عصر همان روز مادرم سَرَکی ب دفتر انشایم کشید و آن را خواند و از فردای آن روز لعنتی کوچه رفتن قدغن شد
بعد آن فقط یک بار سعید را از نزدیک دیدم آن هم اسفند ماه همان سال عروسی سوسن خواهرش بود
در حالی که شربت تعارف میکرد زل زده بود به چشم هایم و کاغذ مچاله ای را انداخت روی زمین و رفت
روی کاغذ نوشته بود
نگران نباش دوچرخه ام را فروختم
چند روز دیگر مثل سوسن عروست میکنم
و من در رویای آن چند روز دیگر چندین سال قبل خواب هایم با سعید دوچرخه سواری کردم و زمین خوردم و بعد گریه و خنده را قاطی کردم و در آخر رسیدم به یک لباس سفید تورتوری بلند و به خوابی شیرین فرو رفتم
نمیدانم مادرم در آن سالها پیش خودش چه فکری کرد که از نه سالگی ساده ترینو شیرین ترین رویایم را قدغن کرده بود نمیدانم شاید از ترس پیش نماز محل بود که گفته بود دخترها زود به گناه می افتند
اما این روزها که پسرم سعید با دلسا دختر همساییمان بازی میکنند عجیب حسودی میکنم و بغض گلویم را میگیرد که کاش حداقل سعید دوچرخه اش را نمیفروخت...
‌‌
دیدگاه ها (۵)

زیاد از غصه امروز دلتان نگیرد....‌

اگر مشکلت تنها بودن است،اگر مشکلت حرف خانواده و فامیل است،اگ...

به تمام آدمهای اطرافتان زمان دهید تا خودشان انتخابتان کنند.....

‌تو یه جمله مهمترینشو بخواید بگید چیه؟‌‌

حس های ممنوعه🍷🥂۱۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط