تنــها یک چیز را می دانمـــ ...
تنــها یک چیز را می دانمـــ ...
در جهانـ روزهاییـ وجود دارد کهـ می پنداریـ جز سرابـ , هیچ نیستیـ .
و هر چهـ عشق بود و رنگـ بود , همهـ دروغـــــــ استـ .
و تــو انگار هـــرگز دیگریــ را نخواهیــ شناختــ .
انگار نباید اعتـــــمــــاد کرد .
انـــگـــار نزدیکترینـانــ , دورترینانــند!!!!!!! ,
و تــو ... احمقــ ترین ,
که دلـــــ ب حمایتهایِ کوچکِ دورانِ نزدیکت بسته ایــ .
...
چشمانمــ ناباورانهــ مبهوتــ مانده اند .
احساســ می کنمــ دیگر مرا توانِ تحـــــملِ هیچ نگاهیـــ نیست .
...
چشمانـــم ...
آنقدر مغمومـ و افسرده امــ که می توانمــ بر طبیعتـ بارانِ سیاه ببارانم و همه را به دیدنِ حقیقتِ وجودشان مجبور سازم .
نمی دانمــ روحِ آزرده امـ تا کی این حجمِ لجن را پذیرا خواهد بود .
نمی دانمــ زخمهای امروز تا کی وجودِ مرا میهــمان خواهند بود .
نمی دانمــ مرگ آستانِ تحملش چقدر است ... شاید ثانیه ای نیز به یاد من بیفتد
و ... دلتنگی ... !
...
می دانی ... !
تنــها یک چیز را می دانمـــ ...
من هــرگز اینــهمه بی عــدالتیــ را از یاد نخواهمــ برد...!!!!
در جهانـ روزهاییـ وجود دارد کهـ می پنداریـ جز سرابـ , هیچ نیستیـ .
و هر چهـ عشق بود و رنگـ بود , همهـ دروغـــــــ استـ .
و تــو انگار هـــرگز دیگریــ را نخواهیــ شناختــ .
انگار نباید اعتـــــمــــاد کرد .
انـــگـــار نزدیکترینـانــ , دورترینانــند!!!!!!! ,
و تــو ... احمقــ ترین ,
که دلـــــ ب حمایتهایِ کوچکِ دورانِ نزدیکت بسته ایــ .
...
چشمانمــ ناباورانهــ مبهوتــ مانده اند .
احساســ می کنمــ دیگر مرا توانِ تحـــــملِ هیچ نگاهیـــ نیست .
...
چشمانـــم ...
آنقدر مغمومـ و افسرده امــ که می توانمــ بر طبیعتـ بارانِ سیاه ببارانم و همه را به دیدنِ حقیقتِ وجودشان مجبور سازم .
نمی دانمــ روحِ آزرده امـ تا کی این حجمِ لجن را پذیرا خواهد بود .
نمی دانمــ زخمهای امروز تا کی وجودِ مرا میهــمان خواهند بود .
نمی دانمــ مرگ آستانِ تحملش چقدر است ... شاید ثانیه ای نیز به یاد من بیفتد
و ... دلتنگی ... !
...
می دانی ... !
تنــها یک چیز را می دانمـــ ...
من هــرگز اینــهمه بی عــدالتیــ را از یاد نخواهمــ برد...!!!!
۱.۰k
۲۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.