🍂
🍂
بارون قشنگی میومد...پاییز شده بود...
دلم میخواست کل خیابون ولیعصر و از تجریش قدم بزنم...تنها!دستمو کردم تو جیبمو شروع کردم به راه رفتن...
قدم اول...من طاقت میارم کل این راهو تنها برم..؟!
قدم دوم...من باید قوی باشم...
قدم سوم...چرا الان سرم رو شونه هاش نیس؟
قدم چهارم...
نمیشد...من آدم بدون اون قدم زدن نبودم!
نشستم کنار خیابون زیر سایه بون یه مغازه!
غروب بود...غروب میدون تجریش و عصر چهارشنبه...!
دختر بچه فالگیر اومد سمتم...!خانوم فالت بگیرُم؟؟
صداش پیچید تو گوشم...همون صدای گرمش!!
+تو به فال اعتقاد داری
-تفریحیه دیگه؟بگیریم؟؟
خندید تو چشام!
خانوم بزار فالت بگیرُم...
بلند شدم...مقداری پول به دختر فالگیر دادم و...دوباره شروع کردم به قدم زدن!اینبار تنهاتر!تنها میان تن ها!
و این آهنگ مدام تو ذهنم تکرار میشد...
تو چشمات مال من نیستُ و نگات دنبال من نیستُ و...تو قهوه ات فال من نیستُ و...!
#سحر_مجاوری
بارون قشنگی میومد...پاییز شده بود...
دلم میخواست کل خیابون ولیعصر و از تجریش قدم بزنم...تنها!دستمو کردم تو جیبمو شروع کردم به راه رفتن...
قدم اول...من طاقت میارم کل این راهو تنها برم..؟!
قدم دوم...من باید قوی باشم...
قدم سوم...چرا الان سرم رو شونه هاش نیس؟
قدم چهارم...
نمیشد...من آدم بدون اون قدم زدن نبودم!
نشستم کنار خیابون زیر سایه بون یه مغازه!
غروب بود...غروب میدون تجریش و عصر چهارشنبه...!
دختر بچه فالگیر اومد سمتم...!خانوم فالت بگیرُم؟؟
صداش پیچید تو گوشم...همون صدای گرمش!!
+تو به فال اعتقاد داری
-تفریحیه دیگه؟بگیریم؟؟
خندید تو چشام!
خانوم بزار فالت بگیرُم...
بلند شدم...مقداری پول به دختر فالگیر دادم و...دوباره شروع کردم به قدم زدن!اینبار تنهاتر!تنها میان تن ها!
و این آهنگ مدام تو ذهنم تکرار میشد...
تو چشمات مال من نیستُ و نگات دنبال من نیستُ و...تو قهوه ات فال من نیستُ و...!
#سحر_مجاوری
۳.۸k
۳۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.