✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت شـشــم
با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم...
بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود.
به خودم آمدم پاک یادم رفته بود دکتر چه گفته پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن ،نفسم را با شماره بیرون دادم...
محمدرضا دوباره تکرار کرد:
-پرسیدم!!! کی هستی؟؟
اشک هایم سرازیر شد:
-محمدرضا...منم... فاطمه!!! فاطمه زهرا...خانومت!!!
-من نمیشناسمت...
-چطور ممکنه!
ابروهایش در هم فرو رفت و گفت:
-اینجا چه خبره...من یادم نمیاد من هیچی یادم نمیاد...نمیدونم کیم! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟
-ضربان قلبم بالا رفته بود:
-ما...شب عروسیمون...شب عروسیمون تصادف کردیم...
-ما؟؟؟؟
اشک هایم را پاک کردم و با تحکم گفتم:
-آره...
-برو بیرون!
-محمد...
-نمیدونم چم شده هیچ چیز یادم نیست من حتی خودمم نمی شناسم...
و ایندفعه بلند تر گفت:
-برو بیرون...
-باشه....باشه....میرم...باشه...
با چشم هایی که همه جا را تار میدید به سمت در رفتم...
همان لحظه پرستار وارد اتاق شد...
با دیدن چهره ی من جا خورد...
در ذهنم مدام این جمله ها مرور می شد:
(محمدرضا الان میرسیم میخوام یه قولی بهم بدی...
-چه قولی؟
-هیچوقت تحت هیچ شرایطی فراموشم نکنی.
-قول میدم)
ناگهان تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم...
دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند...
-چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم.
با بغض گفتم:
-خوبم...
پرستار با نگرانی گفت:
-مطمئنین؟
مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست:
-فاطمه!!!!!
-با گریه گفتم:
-مامان...
به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم...
مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت:
-چی شده فاطمه!!!
-محمد منو نمیشناسه...
بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم!
-مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!!
مادرم به گریه افتاد:
-عزیزم اینو نگو.
دستم را گرفت و گفت:
-بیا...بیا بریم بشینیم...
با بغض گفتم:
-مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد...
مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد...
انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن...
دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست!
نا امید پشت در ماندم...
دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت:
بدون معطلی گفتم:
-آقای دکتر!؟
-بله؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده.
-درسته.
-این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟
دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت:
-با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم....
-فکر میکنین چی؟؟؟
-تا همیشه!!!
لب هایم لرزید:
-نه...
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
-متاسفم...
به یکباره گویی فرو ریختم...
قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم...
دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد...
چه فکر میکردم و چه شد...
چه رویاهایی می ساختیم برای خودمان برای بچه هایمان...
هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم...
ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم...
دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم...
مدام در ذهنم تکرار میشد:
+بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد...
+قول میدم...
+بالاخره به هم رسیدیم!
+دوستت دارم...
گویی یکباره تمام جنون من را گرفت...
از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم.
محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت:
-بازم که تویی!!
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم:
-ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟
اخم هایش در هم فرو رفت و گفت:
-عکس من تو گوشی شما چیکار میکنه؟؟؟؟
با بغض گفتم:
-تو همسرمی...
-من هیچی یادم نمیاد...
-محمدرضا این عکسا سنده!
لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم:
-تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما...
-اما چی؟؟؟
-من بهت علاقه ای ندارم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت شـشــم
با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم...
بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود.
به خودم آمدم پاک یادم رفته بود دکتر چه گفته پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن ،نفسم را با شماره بیرون دادم...
محمدرضا دوباره تکرار کرد:
-پرسیدم!!! کی هستی؟؟
اشک هایم سرازیر شد:
-محمدرضا...منم... فاطمه!!! فاطمه زهرا...خانومت!!!
-من نمیشناسمت...
-چطور ممکنه!
ابروهایش در هم فرو رفت و گفت:
-اینجا چه خبره...من یادم نمیاد من هیچی یادم نمیاد...نمیدونم کیم! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟
-ضربان قلبم بالا رفته بود:
-ما...شب عروسیمون...شب عروسیمون تصادف کردیم...
-ما؟؟؟؟
اشک هایم را پاک کردم و با تحکم گفتم:
-آره...
-برو بیرون!
-محمد...
-نمیدونم چم شده هیچ چیز یادم نیست من حتی خودمم نمی شناسم...
و ایندفعه بلند تر گفت:
-برو بیرون...
-باشه....باشه....میرم...باشه...
با چشم هایی که همه جا را تار میدید به سمت در رفتم...
همان لحظه پرستار وارد اتاق شد...
با دیدن چهره ی من جا خورد...
در ذهنم مدام این جمله ها مرور می شد:
(محمدرضا الان میرسیم میخوام یه قولی بهم بدی...
-چه قولی؟
-هیچوقت تحت هیچ شرایطی فراموشم نکنی.
-قول میدم)
ناگهان تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم...
دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند...
-چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم.
با بغض گفتم:
-خوبم...
پرستار با نگرانی گفت:
-مطمئنین؟
مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست:
-فاطمه!!!!!
-با گریه گفتم:
-مامان...
به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم...
مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت:
-چی شده فاطمه!!!
-محمد منو نمیشناسه...
بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم!
-مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!!
مادرم به گریه افتاد:
-عزیزم اینو نگو.
دستم را گرفت و گفت:
-بیا...بیا بریم بشینیم...
با بغض گفتم:
-مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد...
مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد...
انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن...
دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست!
نا امید پشت در ماندم...
دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت:
بدون معطلی گفتم:
-آقای دکتر!؟
-بله؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده.
-درسته.
-این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟
دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت:
-با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم....
-فکر میکنین چی؟؟؟
-تا همیشه!!!
لب هایم لرزید:
-نه...
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
-متاسفم...
به یکباره گویی فرو ریختم...
قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم...
دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد...
چه فکر میکردم و چه شد...
چه رویاهایی می ساختیم برای خودمان برای بچه هایمان...
هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم...
ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم...
دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم...
مدام در ذهنم تکرار میشد:
+بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد...
+قول میدم...
+بالاخره به هم رسیدیم!
+دوستت دارم...
گویی یکباره تمام جنون من را گرفت...
از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم.
محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت:
-بازم که تویی!!
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم:
-ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟
اخم هایش در هم فرو رفت و گفت:
-عکس من تو گوشی شما چیکار میکنه؟؟؟؟
با بغض گفتم:
-تو همسرمی...
-من هیچی یادم نمیاد...
-محمدرضا این عکسا سنده!
لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم:
-تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما...
-اما چی؟؟؟
-من بهت علاقه ای ندارم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۷.۰k
۰۵ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.