KhatooneJan

@Khatoone_Jan
در پانزده سالگی فکر میکردم در بیست و چند سالگی ام حتماً کدبانوی خانه ای چوبی در ییلاقی ترین خطه ی سبزه شمالم...
لباسِ محلیِ رنگارنگ به تن دارم و تنها دغدغه ام بعد از باسواد شدنِ بچه های قد و نیم قدم حتماً باید پختنِ غذاهای مورد علاقه ی همسرم باشد...
تنها زنِ باسوادِ روستایی که هنوز گاز کشی نشده...
پزشکِ جوانی که به عشقِ عطرِ شالیزار و صدای قورباغه های دم صبح، قیدِ زندگی شهری و مطبِ شیک را زده..تا بی صبرانه منتظرِ هفت ساله شدنِ سیرترشی هایش باشد
مادری نمونه باشم.
پرتقال را با عشق از درخت های باغم بچینم و برای بچه هایم پوست بکنم..
شیرِ گاوهایمان را خودم بدوشم...
با مهارت مربای بهارنارج و شقاقل بپزم...
احتمالاً هر روز ظهر زیباترین پیراهنم را تن کنم و با قابلمه ی غذا و ترشی،تا مرکزِ بهداشتِ روستا بِدوَم تا پدرِ بچه هایم گرسنه نماند...در راهِ برگشت به خانه،دامنم پر شود از تمشک های وحشی و دستهای رنگی و زخمی ام،دردناکترین حادثه ی زندگی ام باشد...
همسرم،گاهی دم غروب با یک دسته گُلِ وحشی به خانه برگردد و بگوید:فردا برای خرید به شهر میرویم...
و من و بچه ها تا صبح از ذوق خوابمان نَبَرَد...
من امروز همان دخترِ بیست و چندساله ی ساکنِ شهرم که هنوز کاملاً پزشک نشده اما برای حالِ دلهایتان "خیال بافی" تجویز میکند...
#الناز_شهرکی
دیدگاه ها (۱)

براستی این حد از بی رحمی در دل پاکی همچون او چگونه وجود داشت...

تمام طول روزتهران ترین حالت ممکنمشلوغ و پرتلاطماما تو بگو شب...

همه چی ، از همون اولش درمورد تو فرق داشت .انگار یه چیزی تو و...

بار اول که دیدمت محو تماشایت شدم،جای سلام در ذهن خودبوسه به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط