part

part5
ات: جدی بودم.👍
ویکتوریا؛‌چند وقته؟!🫥
جیمین: ۳۰دقیقه😂
ویکتوریا: خیلی اسکلین.. ‌گمشید کنار.😠عصبی شد و رفت داخل اتاق
ات: ویکتوریای بی جنبببهههه😐
جیمین: ویکتوریا بیااااا
ویکتوریا اهمیت نداد.
جیمین و ات به سمت ویکتوریا رفت
ویکتوریا:چتونه؟
جیمین: چت شد تو؟
ویکتوریا: ب ت چ؟
ات: عه عهههه با شوهرم درست حرف بزن(زارت😑)
جیمین خندید
جیمین: شوهررر؟؟؟؟!!!!😂🫨
ات: بله دیگه
جیمین ات رو بغل کرد
ویکتوریا: هرچی رو پیش‌بینی میکردم جز این سم رو.....
جیمین: هه هه بی مزه
ات: خیلی هم دلت بخواد.
جیمین رو بوسید
ویکتوریا: گمشید بیرون 🥱
ات: نمیخوام.‌ بیا شام‌ بپذ
ویکتوریا: برو به عشقت بگو
جیمین: ویکتوریا.. گشنمونه پاشو
ویکتوریا: ایششش
بلند شد و سمت آشپز خونه رفت و شروع کرد به پختن غذا
ات و جیمین هم فیلم تماشا میکردن
بعد از چند دقیقه ویکتوریا شام رو آورد
هرسه مشغول خوردن غذا بودن و فیلم تماشا میکردن
خیلی بهشون خوش می‌گذشت
.
۳ ماه بعد
ات و جیمین تصمیم گرفتن ازدواج کنن.. این موضوع رو بین خانواده هاشو در جریان گذاشتن
بعد از ۱ ماه مراسم عروسی شون رو برگزار کردن....
اون شب.. با خوش تموم شد...
اما.‌‌‌‌......
کی میدونست.. جیمین فقط میخواست ات رو بی آبرو کنه؟
دیدگاه ها (۰)

part 6ات ویوبا تمام دردم گوشیم رو برداشتم و به ویکتوریا زنگ ...

part7جیمین: درست ۱۰سال پیش.. پدر عوضیت.. به مادرم تجاوز کرد....

روشنایی شبpart4جیمین: نه بابا..ویکتوریا: ات.. خوبی؟ ات: آره ...

روشنایی شبpart3جیمین با چشمای خمار زمزمه کردجیمین: میخوای چی...

پارت ۳۱ات: تو.... خیلی 😡😨جیمین: من چی 😡ات: هیچی.... ترس.... ...

جیمین فیک زندگی پارت ۸۹#شام سه نفرمون رو خوردیم . اولین بار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط