دخترای لجباز 😜 پسرای مغرور 😏
#دخترای_لجباز 😜 پسرای_مغرور 😏
پارت سی و هفت💕
-ایییی !
دست سورنو با شتاب ول کردم .
وجی : شتاب !! اوووو چه با ادب !!
بله دیگه من کلا باشعور و باتربیتم !!
دیدم یهو سورن با سرعت در رفت . توجهی نکردم. بره گمشه باو 😐 به چپم😑
دور و برمو نگاه کردم. هرچی گشتم نتونستم رومینا اینارو پیدا کنم ! هعی...حالا باید کل زمانمو...
به سورن نگا کردم که داشت از دست یه اکیپ دختر فرار میکرد.
...با این چلغوز بگذرونم😩
داد زدم : سورننننن ! اگه نمیای من رفتم !
سورنم که انگار یه کورسوی امید پیدا شده دوید دست منو گرفت و جلو اون دخترا گفت : وااییی عشقم تو کجا بودی ؟؟؟ بیا بریم عزیزم !
بعد تند تند شروع کرد راه رفتن و منم مجبور بودم پا به پاش بدوم.
-هی...وایسا...دستمو ول کن !!
دستمو ول کرد و بجاش دستشو گذاشت رو شونم و منو به خودش چسبوند. دم گوشم گفت : جان من دو دقیقه فقط همینجوری باش تا من از دست اینا فرار کنم بعد هرکاری بگی میکنم !!
-هرکاری ؟؟
+اوهوم.
منم چون خیلی ذهن خبیثی داشتم قبول کردم.
از زبون رومینا :
دیدم یهو دینا دست سورنو گرفت و با ذوق دوید اونور پاساژ . واااا ! این الان چیکار کرد ؟؟😐
ولکن بابا دختره گوشکوب مودیه ، فازش مشخص نی.
وجی : بابا دینا رو بیخی...پارسا رو بچسب. تنها شدید بدبخت !
ابلفضل !
واااایی الان دوباره یه کاری دستمون میده اصلاااا حوصله ندارم . خاک به سرم کنن هی خواستم ازش دور شم بدتر شد . اصلا از همون بچگیم تو اجرای نقشه هام کودن بودم...وااایی حالا چه چیزی بخورم؟؟ من ازش میترسم . اصلا این دینای گور به گوری کجا زد رفت ؟؟؟ فک کنم با این سورنه یه سر و سری دارن !! ....عه عه عه خاک تو سر من کنن که همه چیزو عین این اوسگولا میرم بهش میگم اونوخ این به من نگفت !!
وجی : رومینا جان؟؟؟
جان؟
وجی : دوست داری خفه شی ؟؟😐
نه 😐
وجی : دِ زر زرو سه ساعته داری خود درگیریاتو به رخ این بشر میکشی ؟؟ در رو !
وااای راس میگیا ! اصلا این چرا داره اینجوری منو نگا میکنه ؟؟؟ چرا داره جوری نگا میکنه انگار خِل دیده ؟؟؟ حتما داره فک میکنه این دختره دیوونس!!
به کتفم ! فعلا باید ازش فاصله بگیرم !!
یه دفه با سرعت شروع کردم دویدن که پارسا همینجوری موند. بله..من عمرا با تو تنها جایی بمونم بوزینه !!
بعد که دویدم رفتم یه جای خلوت پاساژ. هوووف.خلاص شدم از دستش !
یه نگا به پشتم انداختم دیدم کسی نیس. برگشتم برم که...
-کجا رفتی تو یهو ؟؟😐
عرررر این اینجا چیکار میکنههه؟؟
- یا شمس بنی هاشم. یا شلیل بن هلو. یا امامزاده هکور پکور . یا برادران رحیمی بجز اصغر. یا....
نزاشت حرفم ادامه پیدا کنه. برگردوندم چسبوندم به دیوار و دستاشو دو طرفم گذاشت : تو از من میترسی؟؟
-ن...نه ! کی گفته...؟ ...تو اصلا کی هستی که من ازش بترسم..چیشـ...خیلی خودتو دست بالا گرفتیاا!
پارت سی و هفت💕
-ایییی !
دست سورنو با شتاب ول کردم .
وجی : شتاب !! اوووو چه با ادب !!
بله دیگه من کلا باشعور و باتربیتم !!
دیدم یهو سورن با سرعت در رفت . توجهی نکردم. بره گمشه باو 😐 به چپم😑
دور و برمو نگاه کردم. هرچی گشتم نتونستم رومینا اینارو پیدا کنم ! هعی...حالا باید کل زمانمو...
به سورن نگا کردم که داشت از دست یه اکیپ دختر فرار میکرد.
...با این چلغوز بگذرونم😩
داد زدم : سورننننن ! اگه نمیای من رفتم !
سورنم که انگار یه کورسوی امید پیدا شده دوید دست منو گرفت و جلو اون دخترا گفت : وااییی عشقم تو کجا بودی ؟؟؟ بیا بریم عزیزم !
بعد تند تند شروع کرد راه رفتن و منم مجبور بودم پا به پاش بدوم.
-هی...وایسا...دستمو ول کن !!
دستمو ول کرد و بجاش دستشو گذاشت رو شونم و منو به خودش چسبوند. دم گوشم گفت : جان من دو دقیقه فقط همینجوری باش تا من از دست اینا فرار کنم بعد هرکاری بگی میکنم !!
-هرکاری ؟؟
+اوهوم.
منم چون خیلی ذهن خبیثی داشتم قبول کردم.
از زبون رومینا :
دیدم یهو دینا دست سورنو گرفت و با ذوق دوید اونور پاساژ . واااا ! این الان چیکار کرد ؟؟😐
ولکن بابا دختره گوشکوب مودیه ، فازش مشخص نی.
وجی : بابا دینا رو بیخی...پارسا رو بچسب. تنها شدید بدبخت !
ابلفضل !
واااایی الان دوباره یه کاری دستمون میده اصلاااا حوصله ندارم . خاک به سرم کنن هی خواستم ازش دور شم بدتر شد . اصلا از همون بچگیم تو اجرای نقشه هام کودن بودم...وااایی حالا چه چیزی بخورم؟؟ من ازش میترسم . اصلا این دینای گور به گوری کجا زد رفت ؟؟؟ فک کنم با این سورنه یه سر و سری دارن !! ....عه عه عه خاک تو سر من کنن که همه چیزو عین این اوسگولا میرم بهش میگم اونوخ این به من نگفت !!
وجی : رومینا جان؟؟؟
جان؟
وجی : دوست داری خفه شی ؟؟😐
نه 😐
وجی : دِ زر زرو سه ساعته داری خود درگیریاتو به رخ این بشر میکشی ؟؟ در رو !
وااای راس میگیا ! اصلا این چرا داره اینجوری منو نگا میکنه ؟؟؟ چرا داره جوری نگا میکنه انگار خِل دیده ؟؟؟ حتما داره فک میکنه این دختره دیوونس!!
به کتفم ! فعلا باید ازش فاصله بگیرم !!
یه دفه با سرعت شروع کردم دویدن که پارسا همینجوری موند. بله..من عمرا با تو تنها جایی بمونم بوزینه !!
بعد که دویدم رفتم یه جای خلوت پاساژ. هوووف.خلاص شدم از دستش !
یه نگا به پشتم انداختم دیدم کسی نیس. برگشتم برم که...
-کجا رفتی تو یهو ؟؟😐
عرررر این اینجا چیکار میکنههه؟؟
- یا شمس بنی هاشم. یا شلیل بن هلو. یا امامزاده هکور پکور . یا برادران رحیمی بجز اصغر. یا....
نزاشت حرفم ادامه پیدا کنه. برگردوندم چسبوندم به دیوار و دستاشو دو طرفم گذاشت : تو از من میترسی؟؟
-ن...نه ! کی گفته...؟ ...تو اصلا کی هستی که من ازش بترسم..چیشـ...خیلی خودتو دست بالا گرفتیاا!
۸.۳k
۰۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.