قلب من با تو می تپد🧡🤎🫧
قلب من با تو می تپد🧡🤎🫧
قسمت چهارم:اعتراف
دازای ذهنش بد جور در گیر بود
همینطوری داشت توی سالن هتل راه میرفت که تصمیم گرفت بشینه یه دفعه یه صدا از کنارش
امد که میگفت: هوی چرا امروز تو خودتی!؟
دازای تو ذهنش: ای.. ای... این صدا چ... چ... چویاست
چویا : هوی خوبی؟
دازای:آ... آ... آره فک کنم...
چویا : چرا اینطوری حرف میزنی؟
دازای:اوم خوب..... چیزه...... یعنی...... ولش... کن امروز.... چیکار ..میکردی....؟؟
چویا: خودتو به اون ور نزن چی شده؟
دازای: اون خوب یه چیزی باید بهت بگم
چویا :منم باید یه چیزی بهت بگم
دازای: بیا باهم بگیم
چویا: اوکی
۱ ۲ ۳
چویا و دازای باهم:دو.... دو.. ست ... دارم
چویا : هَنننننننننن
دازای:(با لحن متعجب ) اوم خوب فک کنم هردومون یه نظرو
داریم
چویا : خوب اوم ب... باشه
را... را... راستی ساعت چنده؟
دازای: ده دقیقه به هشت
چویا:چییییییییییییی باید ده دقیقه دیگه اداره پلیس باشیم
دازای :چرا
چویا:بیا بریم تو راه برات تعریف میکنم
در راه.....
چویا:اون دختره کره ای بود همون یونگ هی
دازای : خوب چی شده؟
چویا: معلوم شد قاتله و با نزدیک شدن به مردا اونا رو میکشه و ما هم باید بریم......
دازای( لبخند ملیح)
چویا : خفه شو نخند من اون روز مست بودم
بعد کلا چند دقیقه ساکت بودن
که دازای گفت( عکس بالا*ورق بزن)
چویا سرخ سرخ شده بود
دازای : چی میخوای برای ولنتاین بگیری؟
چویا: شاید یه خرسی.... صبر کن چیی اشتباه شد منظورت برا کی بود
دازای با ارامش به حرفش ادامه داد:من میخوام شکلات و همیچین چیزا.....
که یکدفعه کونیکیدا رو وسط جاده دیدن
چویا:اون کونیکیدا نیست؟؟
چرا داره خون ازش میره.......
____________
توی قسمت بعد یه اتفاق خیلی هیجان انگیز قراره بیوفته که فکرشم نمیتونید بکنید!!! 😈⚡
لایک و فالو یادت نره کیوت:)
قسمت چهارم:اعتراف
دازای ذهنش بد جور در گیر بود
همینطوری داشت توی سالن هتل راه میرفت که تصمیم گرفت بشینه یه دفعه یه صدا از کنارش
امد که میگفت: هوی چرا امروز تو خودتی!؟
دازای تو ذهنش: ای.. ای... این صدا چ... چ... چویاست
چویا : هوی خوبی؟
دازای:آ... آ... آره فک کنم...
چویا : چرا اینطوری حرف میزنی؟
دازای:اوم خوب..... چیزه...... یعنی...... ولش... کن امروز.... چیکار ..میکردی....؟؟
چویا: خودتو به اون ور نزن چی شده؟
دازای: اون خوب یه چیزی باید بهت بگم
چویا :منم باید یه چیزی بهت بگم
دازای: بیا باهم بگیم
چویا: اوکی
۱ ۲ ۳
چویا و دازای باهم:دو.... دو.. ست ... دارم
چویا : هَنننننننننن
دازای:(با لحن متعجب ) اوم خوب فک کنم هردومون یه نظرو
داریم
چویا : خوب اوم ب... باشه
را... را... راستی ساعت چنده؟
دازای: ده دقیقه به هشت
چویا:چییییییییییییی باید ده دقیقه دیگه اداره پلیس باشیم
دازای :چرا
چویا:بیا بریم تو راه برات تعریف میکنم
در راه.....
چویا:اون دختره کره ای بود همون یونگ هی
دازای : خوب چی شده؟
چویا: معلوم شد قاتله و با نزدیک شدن به مردا اونا رو میکشه و ما هم باید بریم......
دازای( لبخند ملیح)
چویا : خفه شو نخند من اون روز مست بودم
بعد کلا چند دقیقه ساکت بودن
که دازای گفت( عکس بالا*ورق بزن)
چویا سرخ سرخ شده بود
دازای : چی میخوای برای ولنتاین بگیری؟
چویا: شاید یه خرسی.... صبر کن چیی اشتباه شد منظورت برا کی بود
دازای با ارامش به حرفش ادامه داد:من میخوام شکلات و همیچین چیزا.....
که یکدفعه کونیکیدا رو وسط جاده دیدن
چویا:اون کونیکیدا نیست؟؟
چرا داره خون ازش میره.......
____________
توی قسمت بعد یه اتفاق خیلی هیجان انگیز قراره بیوفته که فکرشم نمیتونید بکنید!!! 😈⚡
لایک و فالو یادت نره کیوت:)
۷.۶k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.