قلب من با تو می تپد🪐🌊
قلب من با تو می تپد🪐🌊
قسمت سوم: عشق
ده دقیقه بعد چویا امد تو اتاق دازای و
گفت : اون چرا....
*دازای پرید وسط حرفش چویا رو هل داد و درو بست*
دازای: چ.. چ.... چرا درو بستم؟ چرا هلش دادم؟ چرا حسادت کردم؟ نکنه من اونو دوست...
نه نه امکان نداره من اون دوست داشته باشم
از دید چویا
اون منو هل داد و درو بست
من چیکار کردم که همه اینجوری میکنن این از خوشحالی این دختره اینم از دازای اخه چشونه؟
فردا....
از وقتی که بلند شدم اون دختره همش بهم میچسبه و بهم میگه چویا اوپا فهمیدم که اون کره ای عه و دازای هم همش بهم چش غره میره
هر وقت که میخوام برم سمت دازای ازم فرار میکنه
واقعا برام سواله اون شب چی شد
مکان اول ماموریت مون یه رستوران متروکه بود
وقتی ماموریت رو انجام دادیم من به یونگ هی ( همون دختره) و دازای گفتم بشینن و خودم رفتم تا سه تا بستنی بگیرم
پایان به زبون چویا
وقتی دازای و یونگ هی با هم نشسته بودن
یونگ هی گفت : فهمیدم
دازای : چیو فهمیدی باکای دوست دزد
یونگ هی : دوست داری نه؟
دازای : کیو چی میگی احمق
یونگ هی : خودتو به اون ور نزن چویا رو میگم اگه تا یک شنبه بهش اعتراف نکنی بهش نزدیک میشم انقدر نزدیک که خودتم نتونی بفهمی! 😈
دازای : من اونو اصلا دوست ندارم
یونگ هی: (با لحن تهدید) خود دانی !
فردا....
دازای : الان شنبه اس چ... چ.... چطوری بهش اعتراف کنم؟ اصلا معلوم نیست که دوستش داشته باشم یا نه اما نمی خوام اون دختره هی دورش بپلکه پس بهش میگم!
______________
لایک و فالو یادت نره کیوتتتتت🐾🤍
قسمت سوم: عشق
ده دقیقه بعد چویا امد تو اتاق دازای و
گفت : اون چرا....
*دازای پرید وسط حرفش چویا رو هل داد و درو بست*
دازای: چ.. چ.... چرا درو بستم؟ چرا هلش دادم؟ چرا حسادت کردم؟ نکنه من اونو دوست...
نه نه امکان نداره من اون دوست داشته باشم
از دید چویا
اون منو هل داد و درو بست
من چیکار کردم که همه اینجوری میکنن این از خوشحالی این دختره اینم از دازای اخه چشونه؟
فردا....
از وقتی که بلند شدم اون دختره همش بهم میچسبه و بهم میگه چویا اوپا فهمیدم که اون کره ای عه و دازای هم همش بهم چش غره میره
هر وقت که میخوام برم سمت دازای ازم فرار میکنه
واقعا برام سواله اون شب چی شد
مکان اول ماموریت مون یه رستوران متروکه بود
وقتی ماموریت رو انجام دادیم من به یونگ هی ( همون دختره) و دازای گفتم بشینن و خودم رفتم تا سه تا بستنی بگیرم
پایان به زبون چویا
وقتی دازای و یونگ هی با هم نشسته بودن
یونگ هی گفت : فهمیدم
دازای : چیو فهمیدی باکای دوست دزد
یونگ هی : دوست داری نه؟
دازای : کیو چی میگی احمق
یونگ هی : خودتو به اون ور نزن چویا رو میگم اگه تا یک شنبه بهش اعتراف نکنی بهش نزدیک میشم انقدر نزدیک که خودتم نتونی بفهمی! 😈
دازای : من اونو اصلا دوست ندارم
یونگ هی: (با لحن تهدید) خود دانی !
فردا....
دازای : الان شنبه اس چ... چ.... چطوری بهش اعتراف کنم؟ اصلا معلوم نیست که دوستش داشته باشم یا نه اما نمی خوام اون دختره هی دورش بپلکه پس بهش میگم!
______________
لایک و فالو یادت نره کیوتتتتت🐾🤍
۶.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.