frozen hearts
frozen hearts
پارت 19
ویو هان
با نگرانی زیاد به سمت بابا و پادشاه چانگبین رفتیم. هیون و فلیکس هم اونجا بودن. ماجرای حمله یکی از دشمنا چانگبین و حرکت به سمت پایتخت رو گفتیم . پادشاه عصبی شد و پدرم ارومش کرد تازه متوجه رفتار ها مشکوک اونا شده بودم. نکنه...
هان( باتعجب): بابا و پادشاه چانگبین با هم اند؟!
چان: پسرم اروم تر کل قصر فهمیدند.
لینو: چیییی؟!
بابا برامون ماجرای رو رو تعریف کرد و ما فقط با تعجب و دهن باز مونده نگاه شون میکردیم.
چانگبین: بیخیال ما الان باید به جنگ فکر کنیم.
چان: درسته.
بعد همه به اتاقی رفتیم که میزی دارش که نقشه سرزمین روش بود. و درباره نوع دفاع از مردم و حمله به دشمن بحث کردیم و اماده جنگ شدیم؛ تا فردا اون روز مردم و سربازا درگیر اماده شدن برای جنگ بودن تله گذاری میکردن و تمرین نظامی.
ویو لینو
سخت مشغول بودم به عنوان یه فرمانده نظامی من باید در تمامی نقاط برای دلگرمی مردم به کمک می رفتم و روحی مبارز رو بیشتر میکردم. سربازان قلمرو پادشاه چان به ما پیوسته بودن و این خیلی به نفع ما بود.
به سربازان تمرین میدادم به مردم دل گرمی هان و فلیکس مبارزه بلد نبود و در تمرین ها شرکت کردن هر کاری کردم هان رو از این کارمنع کنم گوش نداد. هان و فلیکس برای مردم غذا و پوشاک میبرند و این حال مردم بهتر میکرد. یه روز هان دیدم که یه جا نشسته و داره بالا میاره با ترس و نگرانی به سمتش رفتم .
لینو : (با ترس و نگرانی)عزیزم چی شده؟!
هان: نمیدونم .
و باز بالا اورد. هان پیش طبیب دربار بردم.
طبیب : (با اخم) لینو تا اصلا هواست هست؟ زورت به این بدبخت رسیده؟ خدای عمرا بزارم دیگه نزدیکش بشی.
لینو: ( با نگرانی و تعجب ) چرا؟! باشه شما درمانش کن من غلط کنم اذیتش کنم.
طبیب : ( با عصبانیت و داد) اخه من بار داری رو چطوری درمان کنم خنک ؟!.
چی گفت؟! هان بارداره؟ ولی اخه هان... ولی.. وای خدایا شکرت. داشتم بال درمیاوردم . میخواستم طبیب بغل کنم که طبیب پسم زد.
طبیب : ( با عصبانیت )پسر نفهم زد بچه مردم ناقص کرده بعد بغلم میکنه.
لینو: ببخشید دیگه بعدم بچه مردمت زن منه.
طبیب : (زیرلب)بچه پرو .
از شادی بال دراورده بودم که هان توی خواب شروع کرد به بالا اوردن.
پارت 19
ویو هان
با نگرانی زیاد به سمت بابا و پادشاه چانگبین رفتیم. هیون و فلیکس هم اونجا بودن. ماجرای حمله یکی از دشمنا چانگبین و حرکت به سمت پایتخت رو گفتیم . پادشاه عصبی شد و پدرم ارومش کرد تازه متوجه رفتار ها مشکوک اونا شده بودم. نکنه...
هان( باتعجب): بابا و پادشاه چانگبین با هم اند؟!
چان: پسرم اروم تر کل قصر فهمیدند.
لینو: چیییی؟!
بابا برامون ماجرای رو رو تعریف کرد و ما فقط با تعجب و دهن باز مونده نگاه شون میکردیم.
چانگبین: بیخیال ما الان باید به جنگ فکر کنیم.
چان: درسته.
بعد همه به اتاقی رفتیم که میزی دارش که نقشه سرزمین روش بود. و درباره نوع دفاع از مردم و حمله به دشمن بحث کردیم و اماده جنگ شدیم؛ تا فردا اون روز مردم و سربازا درگیر اماده شدن برای جنگ بودن تله گذاری میکردن و تمرین نظامی.
ویو لینو
سخت مشغول بودم به عنوان یه فرمانده نظامی من باید در تمامی نقاط برای دلگرمی مردم به کمک می رفتم و روحی مبارز رو بیشتر میکردم. سربازان قلمرو پادشاه چان به ما پیوسته بودن و این خیلی به نفع ما بود.
به سربازان تمرین میدادم به مردم دل گرمی هان و فلیکس مبارزه بلد نبود و در تمرین ها شرکت کردن هر کاری کردم هان رو از این کارمنع کنم گوش نداد. هان و فلیکس برای مردم غذا و پوشاک میبرند و این حال مردم بهتر میکرد. یه روز هان دیدم که یه جا نشسته و داره بالا میاره با ترس و نگرانی به سمتش رفتم .
لینو : (با ترس و نگرانی)عزیزم چی شده؟!
هان: نمیدونم .
و باز بالا اورد. هان پیش طبیب دربار بردم.
طبیب : (با اخم) لینو تا اصلا هواست هست؟ زورت به این بدبخت رسیده؟ خدای عمرا بزارم دیگه نزدیکش بشی.
لینو: ( با نگرانی و تعجب ) چرا؟! باشه شما درمانش کن من غلط کنم اذیتش کنم.
طبیب : ( با عصبانیت و داد) اخه من بار داری رو چطوری درمان کنم خنک ؟!.
چی گفت؟! هان بارداره؟ ولی اخه هان... ولی.. وای خدایا شکرت. داشتم بال درمیاوردم . میخواستم طبیب بغل کنم که طبیب پسم زد.
طبیب : ( با عصبانیت )پسر نفهم زد بچه مردم ناقص کرده بعد بغلم میکنه.
لینو: ببخشید دیگه بعدم بچه مردمت زن منه.
طبیب : (زیرلب)بچه پرو .
از شادی بال دراورده بودم که هان توی خواب شروع کرد به بالا اوردن.
- ۴.۸k
- ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط